آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

وقتی می خواهی ثواب کنی اما کباب می شوی!

بیست و سه روز از مهرماه گذشته بود که مدیر مدرسه بدون هیچ هماهنگی قبلی، پسرک را به کلاسم آورد. (روز قبل همکارم گفته بود که دانش آموزی را ثبت نام کرده اند که در سه هفته اخیر مدرسه نرفته است و صحبت این بود که چگونه ممکن است کسی تا این موقع سال بچه اش را ثبت نام هم نکرده باشد!)

حالا قرعه به نام من افتاده بود.

پدر پسرک عنوان می کرد که در شهری درکنار آبهای نیلگون جنوب کشور مشغول به کار است و هر از گاهی نزد خانواده باز می گردد و برای همین کودکش تا به حال نتوانسته در مدرسه حضور یابد. قبول کردم و اطمینان خاطر دادمشان که کودک را که حسابی از درس عقب مانده بود، به کلاس و هم پای دیگر بچه ها خواهم رساند.

اما چیزی که برایم عجیب می نمود آن بود که پدر، مادر کودکش را یکی از همکاران ما اعلام می نمود. چه طور همکاری که خودش باید روز اول مهر در کلاس درسش حاضر باشد، نتوانسته کودکش را به موقع ثبت نام کرده و به مدرسه بیاورد.

برای جبران عقب ماندگی درسی کودک، خواستم او را به خانه بیاورند تا کمی بیشتر با او کار کنم. خانمی که به عنوان مادر دنبال پسرک آمد، گفت که تازه با پدر پسرک ازدواج کرده و البته خودش هم از همسر قبلی جدا شده و پسرکی هم سن و سال این پسرک داشته که ضمانتش را به عهده گرفته اما متاسفانه در یک حادثه رانندگی، او را از دست داده است. حالا می خواهد در حق این پسرک مادری کند. چه می پندارد هدیه ایست که خداوند به جای کودک از دست رفته اش، به او عطا کرده است.

اتفاقا آن خانم حسابی هم برای پسرک سنگ تمام گذاشت با من همکاری کرد تا عقب ماندگی درسی پسرک جبران شد و بعد از آن هم در رسیدگی به دروس پسرک کوتاهی نورزید. چه موقعی که جمعشان جمع بود و چه وقتی که پدر پسرک برای کار به همان شهر مراجعت می کرد و پسرک با این خانم تنها بود. به چشم خود می دیدم که مانند یک مادر در رسیدگی به درس و تغذیه و آمد و رفت بچه، کوشاست و چقدر در غیاب پدر، نگران روحیه پسرک است.

حالا هفته پیش همان خانم درددل کرد که فهمیده همسرش در همان شهر جنوبی دخترکی را زیر سر دارد و اضافه کرد به خاطر پسرک به پدرش فرصت داده که عشق قبلی را ترک کند وگرنه در خردادماه که مدرسه پسرک تمام شود، حتما از او جدا خواهد شد و افزود یکی از عواملی که باعث شده حاضر شده با این مرد ازدواج کند، وجود پسرک بوده، شاید بتواند برایش مادری کند و پسرک هم جای فرزند از دست رفته اش را پر کند


در عجبم از پدری که وقتی خیالش از جانب فرزندش راحت شده و دایه خوبی گیرش آمده، به خودش حق می دهد بر اسب هوسش بتازد و بیشتر از آن از تصمیم عجولانه این خانم متعجب شدم که چه طور بیشتر در مورد پیشینه و علل جدایی این مرد از همسر اولش پرس و جو نکرد و ناخواسته در چنین دامی گرفتار شد.


پی نوشت: دیروز پدر پسرک را جلوی در مدرسه دیدم. راهم را کج کردم که مجبور به سلام و احوالپرسی نشوم. از رو به رو شدن با چنین مردانی چندشم می آید.

تعبیرخواب

صبح ها که از خواب بر می خیزم، بعد از خواندن نماز صبح، اولین کاری که می کنم، روشن کردن کامپیوتر است و تا کتری را آب کنم و روی گاز بگذارم، ویندوز لود شده و من صفحه تعبیر خواب را باز می کنم و ....

به جرات می توانم بگویم 70 درصد روزهای من بدین منوال شروع می شود.

نمی دانم فقط من این قدر خواب می بینم یا همگان چنینند؟


این جا را بخوانید و خود را به دستان مهربان پروردگار بسپارید.

شجاع تر ها بخوانند

...

روز قبل از برگزاری مراسم عقد کنانم، مادرم از من خواست همراه دوستی که در همسایگی داشتم به حمام بروم و سر و رویی صفا دهم و اضافه کرد به حمامی اطلاع داده ام که شما به حمام می روید.

به دنبال دوستم که مانند خواهر خوانده ام بود، رفتم. قبول کرد اما گفت دقایقی دیگر به من خواهد پیوست و من جلوتر از او به حمام رفتم.

حمام پایین تر از سطح زمین ساخته شده بود و باید چند پله پایین می رفتی. وارد که شدم صاحب جان را دیدم که روی سکویی کنار در حمام نشسته است. کس دیگری در حمام دیده نمی شد. پرسیدم: صاحب جان! چرا این قدر حمام خلوت است؟

گفت: خوب معلوم است! حمام را برای ورود عروس فردا قرق کرده ام.

بقچه ام را روی سکوی مخصوص گذاشتم و وارد قسمت درونی حمام شدم. یک هشتی که خزینه حمام در کنار آن قرار داشت و از قسمت رختکن دو پله ای پایین تر بود.

وارد که شدم در سمت راست زنی را دیدم که سرپا نشسته است و مرا نگاه می کند. ناخودآگاه سلام کردم. جواب داد: سلام علیکم.

به سمت سکویی در سمت چپ و کناز خزینه رفتم و روی ان نشستم. جایی درست رو به روی زن و مشغول کشیدن سنگ پا به پاهایم شدم. با خود می گفتم چرا این زن هیچ وسیله ی نظافتی با خود ندارد؟  نگاه سنگینش را برخودم احساس می کردم اما فکر می کردم حتما دارد عروس فردا را برانداز می کند و همچنان سرم پایین بود. در همین حین بلند شد و به نزدیک من و کنار خزینه آمد. ناگاه چشمم بر پاهایش افتاد که کاملا گرد و مانند پای شتر بود. دلم به حالش سوخت. ( چه آن روزها زیاد می شنیدیم که پای فلانی در گودال کرسی افتاده و سوخته. گمان کردم پاهای آن زن هم دچار سوختگی شده و به آن شکل در آمده است.)  زن چند کاسه آب از خزینه برداشت و بر روی خودش ریخت. در همین هنگام صدای دوستم را شنیدم که صدایم می کرد. جواب دادم و او را به سوی خود خواندم. دوستم که وارد شد با هم مشغول صحبت شدیم و آن زن را فراموش کردم. همراه دوستم تنمان را شست و شو دادیم و به رختکن برگشتیم. لباس هایم را که می پوشیدم، ناگهان احساس خفگی به من دست داد. مثل آن کسی با دستانش گلویم را بفشارد. تا آن جا که صاحب جان گفت: ... جان! چرا رنگت قرمز شد؟ ناگهان نفسم آزاد شد و گفتم نمی دانم چه شد که یکباره احساس خفگی کردم. لباس هایمان را پوشیدیم و با دوستم به طرف خانه راه افتادیم.

فردا مراسم عقدکنانمان برگزار شد و یک بار دیگر در طول مراسم همان احساس خفگی به من دست داد و بعد مرا ول کرد. مراسم به خوبی و خوشی تمام شد اما فردا من در بستر بیماری افتادم. نمی توانستم صحبت کنم و بدنم بی حس شده بود و نمی توانستم از جایم بلند شوم. یکی دو روز به همین منوال گذشت تا این که مادر دوستم که برای کاری به خانه ما آمده بود، وقتی مرا در آن حال دید، به مادرم گفت: چرا فکری به حال دخترت نمی کنی. حتما دختر زیباییت را چشم زده اند. فکری به حالش بردار.

مادرم نزد فال بینی رفته بود تا برایم روی کتابی باز کند.

وقتی مادرم برگشت: از من پرسید: دخترم! آن روز به غیر از صاحب جان و دوستت، در حمام چه کسی بود؟ اول یادم نیامد اما بعد گفتم: چرا زن دیگری هم بود که بینی پهن و پاهای گردی داشت.

مادرم گفت: چیزی به تو نگفت؟

- : نه ! فقط جواب سلامم را داد.

مادرم گفت: آن زن از طایفه از مابهتران بوده است.اگر به او سلام نمی کردی، در همان حمام تو را می کشت. فرزند پسری داشته که زیر چرخ های ماشین نامزد تو کشته شده است. ( آن زمان ماشین خیلی نوبر بود و تعداد معدودی ماشین داشتند.) 

فال بین گفته که تو در خانه همسرت 4 فرزند می آوری. دو دختر و دو پسر. با دخترهایت کاری ندارند. چون همسرت فرزند پسری از آن طایفه را کشته است اما یکی از پسرانت را به تلافی پسرشان، خواهند کشت. و پسر دیگرت نیز لکنت زبان خواهد داشت.

درست همان شد که فالگیر گفته بود. چهار فرزند به دنیا آوردم.دخترهایم سالم و تن درست اما یکی از پسرهایم که شاد و سلامت بود، در شش ماهگی به ناگاه فوت کرد و پسر دیگرم تا نوجوانی لکنت داشت و البته هر چه بزرگتر شد، صحبت کردنش بهتر شد.

من به چشم دیده ام و برای همین نمی ترسم. خانه قبلی مان دو طبقه و در ... ( از محله های قدیمی مرکز شهر ) بود. بارها سایه ای را می دیدم که به حمام می رفت و وقتی به دنبالش به حمام می رفتم و برق را روشن می کردم، چیزی نمی دیدم. بارها صدایش را می شنیدم که مرا نام صدا می زد: .... و من می گفتم: جون دلم!

اما کم کم از بچه ها خواستم خانه را بفروشند و این اپارتمان را برایم خریدند.

هنوز هم که هنوز است، من روزهای چهارشنبه به حمام نمی روم. خانم جانم می گفت: چهارشنبه به حمام نرو که از آن طایفه در حمام حضور دارند و حمامت سنگین می افتد!

و رو به من کرد و گفت: می فهمی که منظورم از سنگین افتادن چیست؟

من گفتم: بله! می فهمم.

اما راستش را بخواهید نفهمیدم منظورش چیست.  یعنی ترس آن چنان بر من چیره شده بود که قدرت فکر کردن را از من گرفته بود.

در عوض امروز با سرعتی غیر قابل باور در حمام دوش گرفتم ، در حالی که همسرم در یک متری درب حمام پشت کامپیوتر نشسته بود.

شما فهمیدید منظور حاج خانم از سنگین افتادن حمام چه بود؟

80 +

دیشب ساعت نه رفتم به حاج خانم سری بزنم اما این قدر حاج خانم خوش صحبت، ذوق کرده بود و از قدیم ها برایم می گفت که روی مبل میخکوب شده بودم و در حالی که موهای تنم سیخ شده بود، به حرفهایش گوش می کردم.

ساعت یک ربع به یازده واحد حاج خانم را ترک کردم اما جرات این که یک طبقه را با پله بالا بروم، نداشتم و سریع خودم را داخل اسانسور انداخته، با ترس بالا رفتم و بعد هم سریع در اسانسور را باز کرده و نفهمیدم چطور، اما در را با سرعت باز کرده و مانند تیری که از تفنگ شلیک شده باشد، خودم را داخل خانه انداختم و در را بسته و آن وقت نفس راحتی کشیدم.

لازم به ذکر نیست اما وقتی با چهره متعجب همسرم و بچه ها رو به رو شدم، فهمیدم که چه ورود مشکوک و خفنی داشته ام.

برای این که ترس به جان بچه ها نیفتد، فقط به گفتن این که حاج خانم خاطرات ترسناکی تعریف کرده ، قناعت کردم اما بعد هر آن چه شنیده بودم را برای همسرم تعریف کردم و وی نیز اعتراف کرد که مو بر تنش سیخ شده است...

اگر باردارنیستید و هیچگاه در خانه تنها نمی مانید و از همه مهمتر شجاع هستید، برای دانستن آن چه از زبان حاج خانم شنیدم، به ادامه مطلب بروید.


ادامه مطلب ...