آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

شیرینی می پزم

امروز هم شیرینی پختم. کشمشی و بادامی.

سری قبل بادامی ها را با شکلات ذوب شده تزیین کردم اما اینبار شکلاتم تمام شده و تصمیم دارم از مربا استفاده کنم.

کشکشی ها هم بس که نرم و خوش مزه بودند، زود تمام شدند و امروز دوباره پختم البته از دستور اصلی 40 گرم شکر کمتری ریختم. همسرم کم شیرینی می پسندد .

قول می دهم در اولین فرصت عکس بگذارم.

اشکی از سر شوق

دیگر دلتنگ نیستم.

یکی دو ساعت پیش پدرم را در خواب دیدم. از درشکه ای پیاده شد. کت و شلوار آبی نفتی خوش رنگی پوشیده بود با یک کلاه نو!

سرحال و قبراق و شاد. با پوستی صاف و روشن، بدون هیچ چین و چروکی!

مرا درآغوش گرفت و وقتی پرسیدم: از من راضی هستید، لبخندی زد و سر تکان داد.

دیگر جزئیاتش را به یاد ندارم. فقط می دانم حرف دلم را برایش گفتم و این که خیلی دوستش دارم.

هیچ گاه وقتی زنده بود به این صراحت نگفته بودم دوستش دارم. حالا اما حسرت به دل ندارم چون مطمئنم از آن بالا که مرا می بیند، می داند که چقدر زیاد دوستش دارم.

از خواب که بیدار شدم برای شادی روحش قرآن خواندم.

حس بسیار خوبی دارم. اشکهایم روانند اما از سر شوق.



حق گرفتنی است

باهمسرم به مطب پزشک حاذقی رفته بودیم. از همان هایی که به لطف دانش گسترده و تشخیص درست و هنر انگشتانشان، افراد زیادی به نزدشان می شتابند. سالن انتظار پر بود. در گوشه ای صندلی خالی ای یافتم و به انتظار نشستم. کمی که گذشت، متوجه شدم منشی، دو تا دوتا، بیماران را جلوی در اتاق دکتر می خواند و بعد از بیرون آمدن مریض، آن ها را داخل می فرستد. در آن بین یکی عکس به دست وارد می شود و آن دیگری هم به بهانه نشان دادن داروهایش.

نوبت من هم که شد، منشی طبق همان روال، از من خواست جلوی در بایستم و وقتی بیمار از اتاق خارج شد، داخل شوم.

به محض این که وارد اتاق شدم، خانم دیگری هم با دخترش وارد شد و مردی هم برای نشان دادن داروهایش. تا سر آقای دکتر گرم بود، از اتاق بیرون آمدم و به منشی اعتراض کردم و گفتم دوست ندارم هم زمان با من فرد دیگری داخل اتاق باشد. منشی گفت: مطب که شلوغ است و آقای دکتر خودشان دستور داده اند که جهت جلوگیری از اتلاف وقت بیماران را دوتا دوتا ویزیت کنند.

گفتم: ولی من دوست ندارم و منشور حقوق بیمار این اجازه را به من می دهد که حریم شخص ام حفظ شود و اسرارم محفوظ بماند.

منشی در حالی که برایم پشت چشم هایش را نازک نموده بود،‌ گفت: این جا مطب یک متخصصص گوش و حلق و بینی است و اشکال ندارد چند نفر همزمان داخل شوند.

گفتم:اول آن که حق من است در ازای پولی که پرداخت می کنم، زمانی از وقت پزشک فقط به من اختصاص یابد و دوم آن که شاید من دوست نداشته باشم دیگران حتی از سردرد ساده ام با خبر شوند.

خانم دیگری به طرفداری از من گفت: مخصوصا این جا که شهر کوچکیست و بیشتر مردم هم دیگر را می شناسند....

منشی اما همچنان زیر لب غرغرکنان ماوقع را به اطلاع دکتر رساند و پشت میزش برگشت.

در این میان بیمار از مطب خارج شد و من و همسرم داخل شدیم. پزشک هیچ نگفت و با خوش رویی به طبابت خود پرداخت.

وقتی از مطب بیرون آمدیم، با خوش رویی از خانم منشی خداحافظی کرده و البته لبخندی فاتحانه نیز چاشنی اش کردم تا یادش باشد به خواسته های به حق دیگران احترام بگذارد.


پی نوشت: این اتفاق روز 11 فروردین در زادگاهم افتاد و بهانه به یاد آمدنش شلوغی اتاق انتظار آزمایشگاهی بود که امروز به آن جا رفته بودم.


چکدرمه با پلوی قرمز شفته یکیست وقتی مهم مهربانی پدرهاست!

چکدرمه غذای سنتی ترکمن هاست. خیلی سالها پیش ( حتی قبل از آن که من به دنیا بیایم)، پدرم گذارش به ترکمن صحرا افتاده و خیلی اتفاقی میهمان خانواده ای میهمان نواز شده که بر سر سفره پربرکتشان چکدرمه نهاده و از میهماناشان پذیرایی کرده بودند. پدرم بارها خاطره اش را برایمان تعریف کرده بود و البته ما را در لذت چشیدن طعم چکدرمه، شریک نموده بود؛ آن هم بر سر سفره خودمان و با دست پخت خوش مزه خودش. حتی فرزندانم هم این خاطره را شنیده و طعم چکدرمه دست پخت پدربزرگشان را تجربه کرده اند.

و اما آن چه مرا یاد دست پخت پدر و مهربانی های بی دریغش انداخت، این پست گولوی نازنین بود.

گاهی یک پست به ظاهر ساده، چنان دلتنگت می کند که اشک از چشمانت سرازیر می شود و در حسرت مهربانی دست نیافتنی پدر می سوزی اما دیری نمی پاید که گولوی نازنینت، پی به دلتنگی ات می برد و از همان راه دور قلبت را به میزبانی مهر بی مثالش فرا می خواند و آبی می شود بر آتش دلتنگی ات با این کامنت پر مهرش.

آزی جان! این خاصیت دنیای مجازیست که قلب ها را به هم نزدیکتر می کند و دوستی هایی می آفریند بی نظیر.


خدایا به خاطر همه دوستان عزیزی که به من هدیه دادی، سپاس!

این پست هدیه ایست به گولوی عزیز مهربان و آن کامنت پرمهر را هم خودم به این پست انتقال دادم تا برای همیشه یادم بماند که چه دوستان مهربانی دارم.

دعا می کنم مادر عزیزتان به سلامتی از سفر برگردند و بار دیگر دور هم پلو قرمز دست پخت پدر مهربانتان را نوش جان فرمایید. آمین

اذا زلزلت الارض زلزلها

خدایا! زمینت را آرام نگه دار!

مگذار خانه های مردم سرزمینم ایران بر سر صاحبانش ویران شود...


پی نوشت: دلم می لرزد و آرام ندارم. 

باز هم زمین در جایی لرزیده است که غالب خانه هایش گلیست.

خدایا به خیر بگذران!