چشم انتظارم.
میهمانانم در ترافیک مانده اند.
تماس گفته اند که دو ساعت است در فاصله یک کیلومتری خانه مانده اند.
و من می خندم...
همیشه به شادی!
بعدا نوشت: حدود دوازده میهمانهایم زنگ زدند که هنوز هم در خیابان هستند و نمی توانند بیایند. گویا مردم جلوی ماشینها به پایکوبی پرداخته و اجازه عبور نمی داده اند.
قرار شد فرداشب برای شام در خدمتشان باشیم. حکمتی داشت که هر چه دیروز اصرار کردم برای شام تشریف بیاورند، قبول نکردند.
و بار دیگر نور و روشنی و امید از پنجره خرداد به رویمان گشوده شد...
باشد که قافله سالار جدید، پیام خرداد شگفتی آور را به گوش جان بشنود و این کاروان خسته دل شکسته را به سرمنزل امن و آسایش رهنمون شود.
آمین.
تصویر بالا بامبوهای منند.
تعجب نکنید. تا پای مرگ پیش رفته اند. دو سال چند وقتی از آنها دور ماندم؛ وقتی دوباره دیدمشان، ساقه هایشان شکسته بودند.
ساقه هایشان خشک و زرد شده بود و برخی از برگ هایشان نیز. اما سرشاخه ها هنوز زنده بودند و سبز...
ناامید نشدم .برگها و شاخه های خشک را جدا کردم و در آب گذاشتمشان. دوباره رشد کردند و قد کشیدند. ریشه زدند و باز هم قد کشیدند. و حالا برایم جوانه زده اند. نه یکی ، نه دو تا، چند تا...
اولین جوانه ها را می بینید که چه قدر بزرگ شده اند؟
بامبوهایم به من درس امید دادند. حتی در سخت ترین شرایط هم باید به زندگی امیدوار بود. باید تلاش کرد برای دوباره شکفتن و جوانه زدن...
آخرین پست وبلاگ سیب و سرگشتگی را از دست ندهید.
امروز در کلاسم گیج بودم. درسم را نمی فهمیدم. سخت بود برایم...
ساعتی قبل از شروع کلاس، خواب دیدم که دارم برای رفتن به کلاس حاضر می شوم اما پدرم گفت: کلاس نرو! فشار من بالا و پایین می رود. بیا با هم به دکتر برویم...
من چه کنم با این حجم عظیم درد...
نشانه ها را در نمی یابم...
نمی دانم پدرم از من چه می خواهد؟
من از او جا مانده ام.
نمی دانم چه باید بکنم!