آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

چندگانه

1. خواب دیدم خواهر همسر وبلاگم را کشف کرده و نظر هم گذاشته است.

2. قصد دارم برای عروسی هایی که نزدیک است، لباس هایی برای دخترم بدوزم.

3. عاشق شخصیت آقایاسین در سریال عمارت سرابم.

4.شاید این روزها کمرنگتر باشم.

آن چه گذشت...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اطلاع رسانی


همه چیز خوب بود.

اصلا از اول چیزی نبوده...


.

.

.

تازه از بیمارستان آمده ایم. سر فرصت می نویسم.

الان باید ناهار آماده کنم. خواستم خبر داشته باشید.

روی ماه مهربان همه دوستان عزیزم را می بوسم.

آسانسور

امروز صبح خیلی زود ( بعد از نماز ) همسرم داخل آسانسور که از راستای طبقه، پایین تر ایستاده بود ( و بالطبع درش باز نمی شد)، محبوس شده بود.

برق اسانسور را از کنتور قطع و وصل کردم. مشکل برطرف شد. همسرم که فکر کرده بود، مشکل برطرف شده برای پایین رفتن دوباره از اسانسور استفاده کرد که متاسفانه دوباره اسانسور پایین تر از طبقه همکف متوقف شده و گیر کرد و دیگر با قطع و وصل کردن برق هم راه نیفتاد.

کلید در آسانسور نزد مدیر ساختمان است و البته ایشان چنان در خواب ناز فرو رفته بودند که نه صدای زنگ درب منزلشان را شنیدند و نه آوای زنگ موبایلشان را!

با این شرایط تنها یک راه می ماند، استمداد از آتش نشانی.

در کمتر از 5 دقیقه ماموران آتش نشانی از راه رسیدند و با کلید درب آسانسور را باز کردند و همسر محبوس را نجات داده و خانواده ای را از نگرانی درآوردند.


پی نوشت:

1- همسرم عادت دارد هر روز صبح زود لامپهای روشنایی پیلوت و حیاط را که در طول شب روشن می ماند، خاموش کند.

2- امروز وقتی همسرم می خواست پایین برود، خواستم بگویم ولش کن! مگر همیشه تو باید لامپ ها را خاموش کنی، اما جرات نکردم مخالفت غرآمیز همسر را بشنوم.

به دلم افتاده بود که مشکلی پیش می آید.

3- از ماموران عزیز آتش نشانی که در کمترین وقت ممکن رسیدند و با روی خوش برخورد نمودند، تشکر می کنم.


اطلاع رسانی

عصر تلفن گویای اداره آب به اطلاع همسر رسانده است که احتمالا فردا از ساعت 8 تا 13 آب لوله کشی منطقه ما قطع خواهد شد.

.

.

.

نیم ساعت بعد تلفن زنگ زد:

من: الو! بفرمایید.

حاج خانم: خانم آقای ... می دونید فردا قراره آبمون قطع بشه؟ ( با لحن کشدار و لهجه تهرانی بخوانید. )

من: بله! در جریان هستم.

حاج خانم: به شما هم تلفنی خبر دادند؟

من: بله!

حاج خانم: به مریم ( همسایه واحد روبه روی ما ) هم خبر داده اند؟

من: نمی دانم. حتما! یک بار هم در ماه رمضان که شما تشریف نداشتید، اعلام کردند اما آب قطع نشد.

حاج خانم: نه مادر! من آب برداشتم. شما هم حتما آب بردارید

من: چشم. بر می دارم.

حاج خانم: کاری نداری مادر؟ خداحافظ.

من: خداحافظ.

.

.

.

با وجود رخدادهای چند روز اخیر، یادم رفته بودم اطلاع دهم؛ حاج خانم چند شب پیش از سفر برگشت. باغچه اما زودتر از همه با گل هایش به استقبال حاج خانم رفته بود.


خدایا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری ، عشق پایدارم و داشتن چنین همسایه نازنینی، سپاس می گذارم.