آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

دیانا از سوپم خوشش آمده بود

خانم همسایه می گفت: « چقدر سوپ خوشمزه ای بود...

دیروز آش پخته بودم، دیانا می گفت: مامان چرا سبزی ریختی؟ مگه نمی دونی من سبزی دوست ندارم...

امروز اما سوپ رو با اشتها می خورد. گفتم: مامان این هم که سبزی داره، پس چرا این قدر دوست داری؟

گفت: نه مامان! این سوپ سبزی هاش نی نی اند...»

خانم همسایه می گفت: «هر قاشقی که می خوردم می گفتم: خدا رحمتشون کنه!...»

.

.

.

خدایا! تو هم شنیدی؟ یادت هست پدرم چقدر بچه ها را دوست داشت؟

هم رفتگان ما هم مامان به آرامش رسیده خانم همسایه رو قرین رحمت کن.

خدایا! از غذاهای بهشتی نصیبشون کن.






پی نوشت: نتوانستم به رسم پدرم سفره افطاری وسیعی پهن کنم اما مانند آخرین افطاری خانه پدری ( که سوپش را خودم پختم)، سوپ پختم و به همسایه ها تقدیم کردم. باشد که قبول درگه حق افتد! آمین

الهی

یَا حَبِیبَ مَنْ لا حَبِیبَ لَهُ

یَا طَبِیبَ مَنْ لا طَبِیبَ لَهُ

یَا مُجِیبَ مَنْ لا مُجِیبَ لَهُ

یَا شَفِیقَ مَنْ لا شَفِیقَ لَهُ

یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ

یَا مُغِیثَ مَنْ لا مُغِیثَ لَهُ

یَا دَلِیلَ مَنْ لا دَلِیلَ لَهُ

یَا اَنِیسَ مَنْ لا اَنِیسَ لَهُ

یَا رَاحِمَ مَنْ لا رَاحِمَ لَهُ

یَا صَاحِبَ مَنْ لا صَاحِبَ لَهُ

الهی...






قدر اقتدار تقدیر

امشب از شبهاییست که احتمال می رود شب قدر باشد.

و من نمی دانم از خدا چه بخواهم.

در طول عمرم نه چندان کوتاهم فهمیده ام آن قدر مقتدر است که هر چه بخواهد می کند...

خیلی هوایم را داشته است اما بیشتر همان بوده که خودش خواسته نه آن چه من می خواستم...

گفتم بیشتر! چرا که آم وسط ها گهگاهی حالی هم به من داده و مقدر کرده عین آن چه من خواسته ام اما...

همیشه او خدایی کرده و خوب هم خدایی کرده و من نمی توانم بگویم بندگی کرده ام که نکرده ام...

قدیم ترها رابطه ام با او بهتر بود.

این روزها نمی دانم چرا کمتر طرفش رفته ام حتی همین ماه مبارک که خیلی دوستش می دارم. نه که خود نخواسته باشم که باز هم مطمئنم کار خود اوست.

4 روزی بیشتر از رمضان نرفته بود که سفر را هدیه داد و بعد هم عذر ماهانه و بعد هم گوش دردی که امانم را برید و به خاطر خوردن مسکن 2 روزی روزه نگرفتم...

نمی دانم چیست اما هر چه هست یک نوع دلخوری که نه بهتر است بگویم دلتنگی است...

بعد از حادثه ای که محسنم را برد و اتفاقات پس از آن که اگر فیلی بود از پای در می آمد، یک جورایی دلتنگم. 

دلتنگی که مانعم می شود بندگی کنم.

تعجب نکنید. شکایت نکرده ام. راضی بودم به رضایش و سعی کردم آن کنم که او را خوش آید.

یادم هست رمضان پارسال فقط عافیت خواستم و بس!

خوب می دانید از رمضان پارسال تا به حال چه بر من گذشته است. ( نه نمی دانید! حق هم دارید. همه را که ننوشته ام. مرگ حق است و مرگ محسن هم خیلی سخت بود اما مطمئنم در آن هم حکمتی بود که دانش اندکم مجال درکش را به من نمی دهد. چه حکمت مرگ زودهنگام پدرم را هنوز امسال فهمیدم. در همان حادثه مرگ محسن فهمیدم که اگر پدرم می بود...

مرگ محسن را خوب تحمل کردم چه اولین سالی بود که از خدا عافیت خواسته بودم. شاید عافیت در همین مرگ نهفته بود. نمی دانم!

سخت تر از مرگ محسن وقایعی بود که بعدها رخ داد و من با ایمان اندکم آن کردم که ضمن دفاع از ... ، او را خوش آید. نمی دانم تا چه حد کارم درست بوده اما امیدوارم طریق مستقیم رفته باشم.)

.

.

.

معنی این دلتنگی را اما نمی دانم چیست؟

شاید دلم کوچک شده...

یا ...

هر چه هست دوستش ندارم.

من این آفرین دلتنگ را دوست ندارم.

همان آفرینی را دوست دارم که دلش دریایی بود. شاد بود. دلخوش بود به خدایش...

گاهی سجاده اش را پهن می کرد و با دلخوشی سر به آسمان می سایید و با خدایش نجوا می کرد و ...

ناشکری نمی کنم. بالعکس خودش خوب می داند که فدر داشته هایم را می دانم اما آن وسطها چیزی می لنگد.

دلم می خواهد آن قدر خودش را لابه لای حواددث و رخدادها مخفی نکند. من نادان زمینی از کجا بدانم صلاحم را...

اصلا آن بالا نشسته و توقع دارد من مانند مورچه ریزی در دالان های تاریک زیر یک سنگ سیاه راه خودم را خوب پیدا کنم.

.

.

.

ای خدا!

من! آفرین بنده ناتوان و نادان تو اصلا نمی داند از تو که خدایش هستی چه بخواهد؟

نه که نداند! می داند چه بخواهد اما می ترسد به صلاحش نباشد.

اصلا تو که خدایی و خدایی کردن می دانی و می توانی. بیا و نشانه ای برای من بفرست.

ها! چیز زیادی خواسته ام؟ یک نشانه اما در حد فهم من. 

با تو که رو دروایسی ندارم خدا! دلم می خواهد با یک نشانه هر چند کوچک قفل دلم را بگشایی و خانه کوچک شده دلم را ژرفا بخشی. خواسته بزرگی نیست برای تو که خدایی آن چنان بزرگ که دور از دسترس شده ای.

دلم می خواهد نشان دهی که هستی مثل آن قبل ترها که آن قدر دور و بالا حست نمی کردم بیا و نشان ده که کنارم هستی. می دانم که هستی اما دوست دارم حست کنم.

بالاغیرتا نشانه ات را با خوشی بفرست. خوب می دانی چقدر دلتنگ و ناتوان شده ام. لطفا خانه دلم را به شادی پرنور کن.

مطمئنم برای خدایی به بزرگی تو خواسته بسیار کوچکیست.

منتظر نشانه ات هستم.




سخنی با خوانندگان: آن چه نوشته ام حرف دلم بود. خودسانسوری در آن نبود. بی آن که بدانید بر دل نازک من چه رفته است، ننویسید که ناشکری می کنی و کم صبری... .

بنویسید با این دلتنگی چه کنم.


مرغ آمین

در عجبم از کار خدا!

اینجا را ببینید. این کامنت را برای این پست دختر گندمگون گذاشته بودم. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که تلفن به صدا درآمد و ...

بله میهمان در راه است. آن هم از راه دور، درست زمانی که گمانش را نداشتم. 

الله اکبر!

خدایا شکرت.

ولی لطفا همیشه این گونه باش. حواست به لیست آرزوها باشد.

رک و صریح

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.