آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هر دم از این باغ بری می رسد

به گمانم سررسیدی که آقای همسر نکات مهم را در آن یادداشت می کرده، دور انداخته ام و رویم هم نمی شود به فردی بسیار مرتب و منظم بگویم که چنین خبطی کرده ام.

بدتر از آن، آقای همسر هم چنان دنبال سررسیدش می گردد و من هنوز می پرسم: پیدایش کردی؟








پی نوشت: نمی دانم چرا فکر کرده بودم حالا که مقطع تدریسش تغییر کرده، آن سررسید دیگر به کارش نخواهد آمد.

پیچ

دانه های سرشانه پشت پلور دخترم را کور می کنم. دست از کار می کشم و کمی مفصل انگشتان خسته ام را ماساژ می دهم.

ننه جیران: « چی شده؟ خب چه خبر بود این همه پیچ انداختی؟ نه یکی نه دوتا، پنج تا!»  

من: بار اولم است که این مدلو انتخاب کرده ام. چه می دونستم این قدر دیر و سخت پیش می ره؟ دفعه دیگه برای نوه هام این مدلو خواهم بافت! » 

ننه جیران: « آره ننه! ولی اگه خواستی برای نوه هات ببافی، حتما پیچ هاشو کوچیک تر بنداز! »  

من:« معلومه ننه! برای بچه ها باید نخ ظریف تر انتخاب کنی و پیچ ها ظریف تر می شند. »  






پی نوشت: فکر و خیال مرا در افق های دور تصور فرمایید!

نخ سفید ظریف با رگه های صورتی برای یک دختر ناز با موهای فردار!

عاشورا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حکایت این روزهای من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.