آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

خوشبختی را به آغوش می کشم

پروژه خانه تکانی را کلیک زده ام.

از دیروز که روز استراحتم بود، شروع کردم و امروز هم همکاری کلاسم را اداره می کند...

قالی را به قالیشویی فرستاده ام. شومینه را تمیز کرده و پرده هم دارد داخل ماشین لباس شویی می رقصد...

امسال برای آمدن سال جدید ذوق فراوان دارم. نمی گویم منتظر بهارم، که بی آن که بفهمیم خیلی وقت پیش، قبل از آن که زمستان برود، بهار به میهمانی دشت ها آمده و بر تن دخترکان باغ ها لباس لطیف بهاری پوشانده است.

من اما به کار خود مشغولم. کمدها را مرتب می کنم. جارو می کشم و گردگیری می کنم...

خورشت ناهارم را بار می گذارم و مشغول کارم می شوم و منتظر می مانم همسر و بچه ها برگردند و با خانه تمیز و عطر خوش ناهار روبرو شوند.

خوشبختی همین است. سالم و سلامت باشی و خانه ات را برای فرا رسیدن فصلی جدید آماده کنی.

خوشبختی می تواند داشتن همکاری مهربان باشد که به جای تو به کلاست برود.

خوشبختی می تواند همفکری و همراهی همسر و فرزندانت با تو باشد. وقتی که پسرکت جلا زدن به سنگ های شومینه را به عهده بگیرد و همسرت برق انداختن شیشه ها را!

خوشبختی همین جاست کنار ما! کافیست کمی با دقت به اطرافمان نگاه کنیم.






ترس

در همه عمرکوتاهمان فقط دو بار از سفر کردن پشیمان شده ایم.

یک بار اردیبهشت که برای باز کردن درب خانه محسن با هواپیما به تهران سفر کرده و از تکانهای شدید هواپیمای قراضه وحشت بر ما مستولی گشته و دیگر بار پنج شنبه شب که با عجله از شهرستان به سمت مشهد حرکت کرده و جاده را مه غلیظ چنان احاطه کرده بود که جلوتر از یک متر را نمی دیدیم.




پی نوشت:

1- و ماحصل افتادن در دامان ترس از سقوط و تصادف رسیدن به این دو مهم بود:

اول آن که امام رضا و اباالفضل به نظرمان قویتر از دیگر قدیسین اند و دوم آن که بچه هایمان را بیشتر از هر کسی دوست داریم. چه آن که در هر دومورد به غیر از بی مادر شدن بچه هایمان به چیز دیگری نمی اندیشیدیم.

باور کنید هم اکنون پشتمان از یادآوری هر دو مورد می لرزد.


تلنگر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تا 40 سالگی

روزها به سرعت می گذرند.

بهتر است بگویم روزهای 39 سالگی دارند به سرعت می گذرند...

قدم بزرگی برداشته ام.

و برای خود ضرب الاجلی تعیین کرده ام تا مرز 40 سالگی...

باشد که نزد خود سرفراز شوم.





پی نوشت: این روزها خوبم. خیلی خوب! اصلا فکرش را هم نمی کردم در آستانه 40 سالگی قلبم چنین آرام باشد و مطمئن و سرشار باشم از حس خوب زندگی و زیبا دیدن.

همه چیز از دیماه آغاز شد...

چه می دانستم از پس دیماه تلخ 92، دیماه زیبای 93 خواهد آمد!

سرفرصت برایتان خواهم گفت.

روزهای خوب در پیش اند.




پروردگارا! برای شادمانی، تن درستی، توانگری و عشق پایدارم سپاس گزارم!




پرتقال سرد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.