آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آرزو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خرداد جان پرور

دلتان بخواهد!

آن قدر هوا خنک است که به قول دخترم این روزها به روزهای آخر شهریور شبیه است نه آخر خرداد.

یک روز بی کولر دیگر را پشت سر گذاشتیم.

هنوز هم شبها از خنکای هوا به گرمای پتو پناه می برم.

گویا خدا دارد به مشهدی ها حال اساسی می دهد.

پایان یک سال

-: دفترت را باز کن.

یک دفترخاطرات کوچک در می آورد و برای نوشتن آماده می شود.

-: کتاب فارسی ات را بده!

-: نیاورده ام.

-: گفته بودم بیاوری.

-: ندارم. انداختمش دور.

-: چرا؟

-: خاله ام گفت حالا که سال تحصیلی تمام شده دفترها و کتابهایت را دور بریز.

-: خودم به او کاغذ مناسبی می دهم و درس را شروع می کنم...








پی نوشت: سال تحصیلی تمام شده است اما معلم دخترک کلاس سومی توصیه کرده که نیاز به آموزش و تلاش بیشتری دارد.