آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

سرفه

سلام.

دیرگاهیست درب این خانه را نگشوده و کلامی ننوشته ام. آن چه مرا نیمه شبان به این جا کشانده است همانا سرفه های مرموزیست که ساعتی است توانم را ربوده و با همه خستگی ناشی از روزمرگی زندگی، سرم را از بالش نازنینم جدا ساخته و بدین جا کشانده است.

اینجا شاید تنها مامنی ست که هنوز هم همدم لحظه های تنهایی من است.

در نیمه شبی که سکوت همه جا را فراگرفته و جز تیک تاک ساعت، صدایی به گوش نمی رسد،باز هم درهای این خانه به رویم بازگشته و می شوم همنشین سیستمی که ده سال است رفیق لحظه های سخت سکوت است.

قدر می دانم این خانه ساده و صمیمی را. هر چند استقبال از آیین های نوروزی و مراسم بی نظیر خانه تکانی چندیست این جا را از رونق انداخته است.



پی نوشت: اگر دوستم این جا بود، می گفت: آفرین باز داری قلمبه سلمبه می گویی. بگو سرما خورده ام. خسته هم هستم اما سرفه خواب را از چشمانم گرفته و به این جا کشانده است.نصفه شبی چه حوصله ای داری؟

نظرات 2 + ارسال نظر
داش آکل دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 02:12 ق.ظ

این طور نوشتن خیلی باحالتره!

جالب است که طرفدار هم دارد.

شیوا دالان بهشت شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 10:25 ق.ظ

ایشالا هرچه سریعتر بهتر بشی آفرین بانو

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد