آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

هدیه هایی الهی

رفته بودم با تمام وجودم پستی و دنائتی را که در حقم روا داشته بود، درصورتش تف کنم...

نتوانستم ...

باز هم متانت و تربیتم اجازه نداد. با رعایت ادب حرف دلم را گفتم و بیرون آمدم...

سبک شده بودم اما بغض هم چنان گلویم را می فشرد. زخمه چنگهایی که بر روحم کشیده بود، تا اعماق وجودم را سوزانده و شوری اشک را میهمان لبانم کرده بود...

در راه بازگشت، فکر می کردم به خودم، برادرم، گذشته ای که بر او رفت و مرگی که نابهنگام او را در آغوش کشید...

قلبم فشرده می شد ومی خواست ازسینه ام بیرون آید. درد و درد و درد....

.

.

.

زنگ زنگ زنگ

بر صفحه موبایلم نام عزیزی را خواندم. احوالپرسی اش مرا دگرگون کرد. درست در لحظاتی که نیاز داشتم، به دادم رسید و مرا به خود آورد...

حال با عزیزی دیگر صحبت کن...

غافلگیرشدم...

تلفن را که قطع کردم، قلبم لبریز از شادی بود. نشاطی همراه با آرامش میهمان قلب شکسته ام شده بود. بی نظیر بود... 

.

.

.

خوب که می اندیشم، در می یابم مهم نیست قلب های نزدیکان با تو چه می کند، مهم این است که قلب هایی بیگانه چونان به تو نزدیک است که شادی را بسان تحفه هایی الهی به خانه قلبت هدیه می دهند...

دوستان خوب خدا! سپاس گزارم.




خدایا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری، عشق پایدار و دوستان خوبم سپاس می گذارم.


برون از پرده

یعنی چه طور ممکن است که تمام تصوراتت از شکل صورت، قیافه و حتی تن صدای دوستت درست از آب دربیاید اما ایشان مدعی شود که با آن چه تصور می نموده است، ذره ای شباهت نداری!

آه!

دارم آخرین پست هتی رو می خونم. به اخراش می رسم. آه بلندی می کشم. همسرم از کنارم رد می شه و متوجه میشه.

میگه: باز چی شده؟

چی بگم؟



پی نوشت: هتی! چرا کامنتدونیتو بستی؟

شرط سن!

امروز دوستم به خانه ام آمد.

جایتان خالی! ساعتی با هم نشستیم و از روزهای خوش با هم بودنمان صحبت ها کردیم.

حیف! افطار جایی دعوت داشت و خیلی زود رفت. اما همان مدتی کمی هم که در کنارم بود، خیلی خوش گذشت.

........................................................................................................................................................................

آمده بود که کارهای انتقالی اش را سروسامانی دهد. یکی از شرایط موافقت با انتقالی اش، داشتن حداقل 35 سال است. دوستم من فقط 33 سال دارد.

خدا کند بتوان تبصره ای بیابد و کارش درست شود و گرنه من باید دو سال دیگر صبر کنم!




به پایان رسید؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.