رفته بودم با تمام وجودم پستی و دنائتی را که در حقم روا داشته بود، درصورتش تف کنم...
نتوانستم ...
باز هم متانت و تربیتم اجازه نداد. با رعایت ادب حرف دلم را گفتم و بیرون آمدم...
سبک شده بودم اما بغض هم چنان گلویم را می فشرد. زخمه چنگهایی که بر روحم کشیده بود، تا اعماق وجودم را سوزانده و شوری اشک را میهمان لبانم کرده بود...
در راه بازگشت، فکر می کردم به خودم، برادرم، گذشته ای که بر او رفت و مرگی که نابهنگام او را در آغوش کشید...
قلبم فشرده می شد ومی خواست ازسینه ام بیرون آید. درد و درد و درد....
.
.
.
زنگ زنگ زنگ
بر صفحه موبایلم نام عزیزی را خواندم. احوالپرسی اش مرا دگرگون کرد. درست در لحظاتی که نیاز داشتم، به دادم رسید و مرا به خود آورد...
حال با عزیزی دیگر صحبت کن...
غافلگیرشدم...
تلفن را که قطع کردم، قلبم لبریز از شادی بود. نشاطی همراه با آرامش میهمان قلب شکسته ام شده بود. بی نظیر بود...
.
.
.
خوب که می اندیشم، در می یابم مهم نیست قلب های نزدیکان با تو چه می کند، مهم این است که قلب هایی بیگانه چونان به تو نزدیک است که شادی را بسان تحفه هایی الهی به خانه قلبت هدیه می دهند...
دوستان خوب خدا! سپاس گزارم.
خدایا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری، عشق پایدار و دوستان خوبم سپاس می گذارم.
دارم آخرین پست هتی رو می خونم. به اخراش می رسم. آه بلندی می کشم. همسرم از کنارم رد می شه و متوجه میشه.
میگه: باز چی شده؟
چی بگم؟
پی نوشت: هتی! چرا کامنتدونیتو بستی؟
امروز دوستم به خانه ام آمد.
جایتان خالی! ساعتی با هم نشستیم و از روزهای خوش با هم بودنمان صحبت ها کردیم.
حیف! افطار جایی دعوت داشت و خیلی زود رفت. اما همان مدتی کمی هم که در کنارم بود، خیلی خوش گذشت.
........................................................................................................................................................................
آمده بود که کارهای انتقالی اش را سروسامانی دهد. یکی از شرایط موافقت با انتقالی اش، داشتن حداقل 35 سال است. دوستم من فقط 33 سال دارد.
خدا کند بتوان تبصره ای بیابد و کارش درست شود و گرنه من باید دو سال دیگر صبر کنم!