آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

رسوایی در یک عصر پاییزی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فردای زیبا مرا در آغوش گیر!

امروز پروردگار مهربانمان درهای رحمتش را گشوده بود. تمام روز باران باریده و کوی و برزن شهر را شسته و پاک نموده است.

فردا این شهر چونان عروسی دلربا جلوه خواهد کرد!

فردا روز زیبایی خواهد بود.

و فرداهایی زیباتر پیش رو ...

زیبایی، شادمانی، خوشبختی، آسودگی خاطر و هر آن چه از خوبی تصور کنیم، حق ماست!

حق من ، شما، همسایه هامان، دوستان ، خویشان و دیگران...

فرارسیدن فرداهای زیبا خیلی نزدیک است...

کافیست باور کنیم و بخواهیم. برای خود و دیگران...

بهترینها ارزانی تان باد!


خدایا برای شادمانی، تندرستی، توانگری و عشق پایدارم سپاس می گزارم!

باز باران

باران می بارد!

به لطف پروردگار...

درهای رحمتش باز است...

حتم دارم امروز در راه مدرسه نگاه من به اسمان است...

زیر باران!

به یاد همه تان هستم...

غریب

برای جبران محبت خواهر همسرم، تصمیم دارم برای شب یلدا دعوتشان کنم و البته آن جاری را نیز که پارسال در بحبوحه تغییرات داخلی، به یادمان بود و ما را به میهمانی یلدایش دعوت کرد.

میهمانی از اندک چیزهاییست که حال مرا خوب می کند.

......................................................................................................................................

وقتی کلید واژه ام درب خانه قبلی را نگشود، غم همچون بختکی بر قلبم افتاد و ذوق و حوصله را نیز ربود.

حالا اما خیلی بهترم.

هنوز این جا برایم حکم خانه استیجاری را دارد و اگر بتوانم کلید خانه قبلی را بیابم و اثاثیه اش را به این جا انتقال دهم ، خانه دائمی قلب من خواهد شد.

لطفا مرا در این خانه تنها نگذراید و به من سربزنید.

من در این محله غریبم!