آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

وقایع اتفاقیه

متاسفانه مدت زیادی ست که سری به این خانه نزده ام.

اتفاقات زیادی رخ داده است.

از رمضان به تمام معنا زیبا و پرخیرو برکت گرفته تا امتحان کنکور پسرم.

قرار شد در فاصله یک هفتگی کنکور پسرم و شروع کلاس های دخترم سری به غرب کشور بزنیم و دلی تازه کنیم اما متاسفانه خانم جوان دایی ام فوت کردند و مشغول مراسم ایشان شدیم. صد حیف از آن همه جوانی و حسن خلق و زیبایی که به زیر خاک رفت...

از ننه جیران عزیز بگویم که این روزها قلب نازنینش بیشتر از حد معمول می تپد و میهمان دخترانش است و ما را از یک دنیا لطف و صفا محروم کرده است...

و دست آخر این که فردا عازم یک سفر کوتاه یک به زادگاه مان؛ آن هم به خاطر گل روی همسر!

و...

همه اینها حواشی بسیار دارد که از حوصله این پست خارج است.

به شرط حیات خواهم نوشت.

زادروز

و اینک من دختر آفتاب!

۴۰ بهار از پروردگارم هدیه گرفته و پای در فصلی نو می نهم.

فرخنده باد بر من نخستین روز از دهه پنجم زندگی!

باشد که مزین شود اولین سال از این دهه شکوهمند، به بهترین و شیرین ترین تجارب و شادترین و دلنشین ترین مژده ها!

پروردگارا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری، دوستان مهربان و عشق پایدار سپاس می گزارم.

یاد

سلام دوستان عزیز! نماز و روزه هایتان قبول درگه حق!

از حکیم بانو خبر ندارید؟

قالی

همیشه به خانم جانم کمک می کردم. سفره می نداختم، سماورو روشن می کردم و ذغال می ریختم اما خانم جانم می گفت: دست به سماور نزن. یه وقت آب جوش می ریزه رو دست و پات. خودش می آورد می ذاشت. خب ذغال بود دیگه. نریزه فرشو بسوزونه.

یه دفعه رفتیم خونه کسی روضه. ماه رمضون نبود. خونه اونا قالی بود. شب اومدم پدرمو بغل کردم، بوس می کردم. این صورتو و اون صورتشو. می گفت: ستاره! طاهره باز یه چیزی دیده،منو بوس می کنه.

گفتم: پدرجون! رفتیم خونه یکی، یه چیزی فرش بود پدرجان، مثل خونه ما قالیچه قالیچه نبود. پدرم گفت: قالی میگی؟ گفتم: من نمی دونم اسمش چیه. این قالیچه ها رو بده، اونو بخر.

می گفت: نگا جیران!من خودم توی مغازه ام از اون دارم. گفتم: ببین پدر! توی مغازه ات داری و نمیاری؟ او کی می خره او ره؟

اون وقت گفت: تو یا ستاره سماورو ور میدارین میارین. می بینی از تو سماور یه گوله آتیش می افته رو فرش، می سوزونه. این جوری اگه بریزه،یه فرش میسوزه.

چقدر عاقل بود. آ! 

آخرا دیگه خرید یه دونه فرش. قالیچه ها  رو برد، قالی آورد.

زیر سماوارای قدیم یه چیزی بود، می بستند تهشو که آتیش نریزه. از اون سماور خرید آورد. خب خودش سمسار بود. حالا میگن آنتیکه فروش، اونجا می گفتند سمساری. فلانی سمساری داره. از اون سماور که آمد،از شوروی آورد. سمکو می دونی چیه؟یه چیزی مثل آهن می مونه.زیر سماور می بستند دیگه سماورو وردار هر جا می خوای ببر؛ دیگه آتیش نمی افتاد.

هر چی من می گفتم خدا بیامرز به حرفم گوش می کرد. نه به همون آنی، به مرور زمان همو به حرفم گوش می کرد.

او وقت یه دفعه دیدم شاگرد یه فرش بزرگ آورد. به خانم جانم گفتم: شاگرده ها! مثل این که فرش بزرگ آورده. خانم جانم گفت: ایقد گفتی گفتی، پدرتو از رو بردی.

به قرآن!خیلی به حرفم گوش می کرد. یه وقت اگه برادرم به من دست درازی می کرد، ایقد دعواش می کرد. خیلی منو دوست داشت. حالا نخواد. 

خیلی دوران خوبی بود. یکی خوبی فراموش نمیشه، یکی بدی!

می بینی قدیما رو چه خوب یادمه؟ 

چرا آدم الان یه چیزی میگه، یه ساعت دیگه یادش میره اما زمان قدیم یادش نمیره. همه چیز قدیمو من یادمه اما حالا یه چیزی ده دفعه می گردم بعد می بینم جلوی چشممه.

هی دنیا! ترکا یه مثلی می زنند؛ میگه:

بو دُنیا فانی دی فانی 

بو دُنیا دا گالان هانی؟

بو دُنیا احمد اُوغلی سُلیمانی

تخت دَن سالان دُنیا دی

بو دنیا یالان دُنیا دی

یعنی دنیا فانیه. تو دنیا کی مونده؟ سلیمان پیغمبر بود. می دونی که؟ همین دنیا سلیمان رو از تخت به زیر انداخت.


ماه رمضان

پدرم کتلت خیلی دوست داشت. به خانم جانم می گفت:ستاره! برای افطار کتلت درست کن.

خانم جانم هر روز ای سی روز برای افطار کتلت درست می کرد. سحر هم آبگوشت. پدرم می گفت:آبگوشت برای سحر خوبه، قوت داره. گاه وقتا می گفت: ستاره! کتلت که درست میکنی، زحمت که می کشی، یه خرده آش ماست هم درست کن. اون وقت خانم جانم هم به من می گفت: بیا این آشو هم بزن، نبره.

گاه وقتا می گفت: خلیل! خب یه روز کوفته درست کنم؛ می گفت: نه، نه. همون کتلت خیلی خوبه.

خانم جانم هم هر روز ای سی روز کتلت درست می کرد. اون وقت سیب زمینی رو هم ورقه ورقه می کرد و رو همون اجاق دو طرفشو سرخ می کرد و کنار کتلت می ذاشت.

نزدیک افطار منم کمک می کردم. سفره رو می نداختم. خانم جانم هم سماور ذغالی رو می اورد و کره و پنیر و ماست چکیده هم می ذاشت. خانم جانم خیلی سلیقه داشت. خودش ماستو می ریخت تو کیسه و ماست چکیده درست می کرد.

اون زمان خیلی سخت بود. سماور ذغالی بیار. تو اجاق هیزم بنداز، دود نکنه، کتلت سرخ کن.

هر روز هر روز ای سی روز.

-: اگه جایی دعوت بودین، چی؟

-: کسی نبود. کی می خواست دعوت کنه مارو؟ خونه آبجیم می رفتیم. دو روز جلوتر دعوت می کرد، خونه آبجیم می رفتیم.

حیوونی خانم جانم آبگوشت رو جلوتر درست می کرد تو هرکاره برای سحر. اجاق رو هیزم می نداخت و او دیگه کوچولو کوچولو آتیش می شد . زیرش ذغال، روش هم ذغال نرمه. ذغال نرمه اسمش چی بود؟

-: خاکستر؟

-:نه نه!اسم داره ذغال نرمه.

-: نمی دونم.

-: او وقت اجاق بود دیگه. روی اجاق هم سه پایه بود. سه پایه ی آهنی. آبگوشت روی سه پایه بود. اون وقت یه پارچه کهنه رو چند لا می کرد و می نداخت روی هرکاره. از زیر می جوشید. قل   قل   قل و دیگه سرد نمی شد. چراغ که نبود سحری روشن کنی، ای آبگوشتو گرم کنی.

دیگه خیلی با سلیقه بود. ایقد باسلیقه بود، با سلیقه بوووووود. من یک ریزه به او نرفتم. نمی دونی چی بود؟

لباسو رو طناب می نداخت تو حیاط. هر لباس یه دونه گیره، نبادا بیفته رو زمین، باز ور داره تو حوض آب بکشه. هر لباس یه گیره، هر لباس یه گیره. گیره چوبیا بود. یادتونه؟

خیلی خیلی خوب بود خانم جانم. خیلی مهربووووووون! برا اولاد برسه، برا پسر جوری، من که دیگه عزیز دردانه بودم. بهترین چیزو برا من می خرید. هیچی دیگه!

ها! دوره قرآن. دوره قرآن هر روز خونه معلمم بود.اسمش بی بی آغا بود. خدا بیامرزه! همه همساده ها می رفتند اونجا.

او هم یه حیاط بزرگ داشت. ایقد درخت داشت، درخت داااشت. اگه هوا یه خرده خنک تر بود؛ زیر درختا فرش می نداخت، می شستند. اگه گرم بود، یه هال پذیرایی بزرگ داشت،می گفتند تنبی.

هال پذیرایی بزرگ رو می گفتند تنبی. چی می گفتند؟

-: تنبی.

-: می گفتند: ای فلانی خونه اش تنبی داره. یعنی اتاق هال بزرگ.

آ می شستیم قرآن می خوندیم.

بعضی می رفتند تو مسجد قرآن می خوندند. هر محل دو تا مسجد داشت. تا ۱۲ ظهر نماز‌و هم می خوندند و می آمدند. هی به خانم جانم می گفتم: خانم جان! بریم یه روز مسجد.

می گفت: پهلو بی بی آغا بده. معلم تویه.

می گفتم: خب یه روز میگه نیومدند.

می گفت: نه!

از این کوچه به اون کوچه می رفتیم و تو خونه معلمم قرآن می خوندیم.

نه پنکه ای بود مثل حالا. یه کولر بود؟ نبود که! 

آخرا خدابیامرز پدرم رفت پنکه خرید، آورد. خانم جانم ایقد خوشحال بود. رفت شوروی، از شوروی پنکه آورد. همه می گفتند خونه ستاره خانم یه چیزیه می زنه به برق؛ باد می زنه اتاقش خنک میشه.

چه آدم خونه پدری یادش نمیره. خدا بیامرزه. پدر و مادر خوبی داشتم....

                   


پی نوشت: این قیمت از داستان ننه جیران را بدون هیچ ویرایشی از صحبت های ضبط کرده اش نوشتم. اگر می پسندید تا بقیه داستان را بدون دخل و تصرف گفتار خودش بنویسم.

ادامه این قسمت را ظرف یکی دور آینده خواهم نوشت.

لطفا شما هم تجربیات شبیه به این از زندگی بزرگتر ها را بنویسید.