-
پله
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1395 08:51
-
وقایع اتفاقیه
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1395 07:56
سلام. صبحتان به خیر و شادی. مهرتان مبارک! یادم نرفته مهر را تبریک بگویم، دل مشغولی هایم زیاده از حد است. به هر حال حلول پربرکت و خجسته ماه مهربان و پاییز زیبا فرخنده باد. اگر جویای احوال ما باشید، خوبیم. خدا را شکر! امسال ۳۳ دانش آموز پسر دارم در یک کلاس بزرگ و دلباز! درس آقای همسر تابستان تمام شد و امسال تعطیلات آخر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1395 14:47
سلام دوستان عزیز! متاسفانه بعضی از دوستان عنوان می کنند پستها با رمز باز نمیشه. من رمز رو عوض نکردم، اگر برای همه باز نمیشه تا رمز رو عوض کنم؟
-
درخشش
جمعه 2 مهرماه سال 1395 09:16
-
شکست
شنبه 13 شهریورماه سال 1395 12:33
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 شهریورماه سال 1395 07:58
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1395 16:59
اعتراف می کنم از هفته پیش که به درخواست مدیر سری به مدرسه زدم، دلم هوایی شده و حسابی دلتنگ مدرسه شده ام. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان طاقت ۲۲ روز صبوری سخت است.
-
یک تکه پارچه
شنبه 6 شهریورماه سال 1395 14:16
به ندرت دغدغه لباس پوشیدن داشته ام؛ چه اعتقاد کمتری به لباس آماده خریدن دارم و همیشه قبل از هر مراسمی پارچه موردنظر را به خیاط سپرده و خاطر جمع بوده ام که لباسی مناسب و شکیل خواهم داشت. اما این بار فرق دارد. فرصت نشد اینجا بگویم که خانم جوان دایی ام چهل و چند روز پیش دعوت حق را لبیک گفت و چنان از خود بیخود و مشغول...
-
سفر
یکشنبه 10 مردادماه سال 1395 01:30
-
وقایع اتفاقیه
سهشنبه 5 مردادماه سال 1395 10:39
متاسفانه مدت زیادی ست که سری به این خانه نزده ام. اتفاقات زیادی رخ داده است. از رمضان به تمام معنا زیبا و پرخیرو برکت گرفته تا امتحان کنکور پسرم. قرار شد در فاصله یک هفتگی کنکور پسرم و شروع کلاس های دخترم سری به غرب کشور بزنیم و دلی تازه کنیم اما متاسفانه خانم جوان دایی ام فوت کردند و مشغول مراسم ایشان شدیم. صد حیف از...
-
زادروز
سهشنبه 1 تیرماه سال 1395 04:29
و اینک من دختر آفتاب! ۴۰ بهار از پروردگارم هدیه گرفته و پای در فصلی نو می نهم. فرخنده باد بر من نخستین روز از دهه پنجم زندگی! باشد که مزین شود اولین سال از این دهه شکوهمند، به بهترین و شیرین ترین تجارب و شادترین و دلنشین ترین مژده ها! پروردگارا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری، دوستان مهربان و عشق پایدار سپاس می گزارم.
-
یاد
جمعه 28 خردادماه سال 1395 14:04
سلام دوستان عزیز! نماز و روزه هایتان قبول درگه حق! از حکیم بانو خبر ندارید؟
-
قالی
دوشنبه 24 خردادماه سال 1395 14:25
همیشه به خانم جانم کمک می کردم. سفره می نداختم، سماورو روشن می کردم و ذغال می ریختم اما خانم جانم می گفت: دست به سماور نزن. یه وقت آب جوش می ریزه رو دست و پات. خودش می آورد می ذاشت. خب ذغال بود دیگه. نریزه فرشو بسوزونه. یه دفعه رفتیم خونه کسی روضه. ماه رمضون نبود. خونه اونا قالی بود. شب اومدم پدرمو بغل کردم، بوس می...
-
ماه رمضان
یکشنبه 23 خردادماه سال 1395 02:14
پدرم کتلت خیلی دوست داشت. به خانم جانم می گفت:ستاره! برای افطار کتلت درست کن. خانم جانم هر روز ای سی روز برای افطار کتلت درست می کرد. سحر هم آبگوشت. پدرم می گفت:آبگوشت برای سحر خوبه، قوت داره. گاه وقتا می گفت: ستاره! کتلت که درست میکنی، زحمت که می کشی، یه خرده آش ماست هم درست کن. اون وقت خانم جانم هم به من می گفت: بیا...
-
حبیب
جمعه 21 خردادماه سال 1395 15:27
-:ننه! باز که دارین گریه می کنین! -:آره مادر دلم تنگ شده بود برا خانم جانم. نوار گذاشتم و براش گریه کردم. این اهنگو حبیب خونده برا مادرش. اخه اونم مادرش مرده. طفلی زنش هم مرده. برا اونم آهنگ شهلای من کجایی رو خونده. می خوای بذارم گوش بدی؟ -:نه ننه جون غصه ام می گیره! -: شمرون که می نشستیم باهاشون همسایه بودیم. هم سن...
-
بوی کتلت
شنبه 15 خردادماه سال 1395 11:03
از ساعت نه و نیم که نشسته ام پای سیستم تا الان که ساعت ده و پنجاه دقیقه است، یک ساعت و بیست دقیقه می گذرد. رکورد خوبی است برای یک جا نشستن و وبلاگ خواندن... راستش را بخواهید بوی کتلتی که در ساختمان پیچیده و مشام مرا نیز نوازش می دهد، نگاهم را به روی ساعت اتاق دخترک انداخت. هنوز تا ظهر خیلی مانده اما بوی سرخ کردن کتلت...
-
مش بادوم
شنبه 15 خردادماه سال 1395 09:17
-
سال نکو
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1395 17:40
40بهار زندگی را پشت سر گذاشته ام، اما یادم نمی آید هیچ کدامشان چنین پربارش بوده باشند. امسال بهار بی نظیری را تجربه می کنیم. دست کم در خراسان چنین بارش های پربار بهاری، نوبر است. امروز هم بارش رحمت الهی شامل حالمان شد. دلتان بخواهد! هوا تازه است و نسیم بسیار خنکی می وزد. رشته های من اما همه پنبه گشته است.از خدا که...
-
کلاس اولی دیروز
سهشنبه 11 خردادماه سال 1395 10:22
ساعتی پیش وقتی پسرک از در داخل شد و گفت: آخرین امتحان دبیرستان را دادم؛12سال تمام! مات ماندم. نمی دانم چرا اولین روز مدرسه رفتنش یادم آمد. شلوار و جلیقه فرم و پیراهن ارغوانی و گلی به دست! خاطراتی از این دوازده سال از پیش چشمانم گذشت. پسرکم چه زود بزرگ شد. به چشم بر هم زدنی! خدا را شکر زنده بودم. 18سالگی و دیپلم گرفتنش...
-
سلام
یکشنبه 9 خردادماه سال 1395 15:18
امروز ژوری ها را تحویل دادم و پرونده یک سال تحصیلی را بستم. دروغ چرا؟خوشم نمی آید سرسری بگیرم کارهایم را. خیلی ها ده روز پیش ژوری هایشان را تحویل داده ، جلسه گرفته و به رویت مادران هم رسانده بودند. یک هفته پیش تر از جشن الفبا حتی! من اما خوشم نمی آید. تا لحظه آخر یا تمرین حل کردم یا آزمون گرفتم . درست تا روز جشن...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 فروردینماه سال 1395 23:47
پسرکم 18 ساله شد. سه روز پیش! به رویش نیاوردیم و به تبریکی ساده بسنده کردیم. ساعت 9 شب که از اعتکاف آموزشی به خانه برگشت با در بسته و چراغ های خاموش مواجه شد. کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد، کلید برق را که فشار داد با دست و جیغ و هورا و شادی ،بادکنک های رنگی، میهمان، کیک تولد ، سوپ، لازانیا، بورک، ته چین و ......
-
عید آن سال ها
سهشنبه 3 فروردینماه سال 1395 17:03
32 یا 33 سال پیش یادم می آید کودکی 8یا 9 ساله بودم. روز اول بهار بود. از ساعتی پیش بارش باران شروع شده بود. در اتاق نشیمن خانه پدری که پنجره ای بزرگ به حیاط داشت، دور هم جمع شده بودیم. سال تحویل شد اما همچنان باران می بارید. خوب یادم هست افتادن قطرات باران درون آب زلال حوض را. مدت زیادی پشت پنجره به حیاط و باغچه و حوض...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 اسفندماه سال 1394 08:06
-
خانمانه
یکشنبه 23 اسفندماه سال 1394 07:34
گویی همه دنیا را به من دادند! همین الان! بلاخره توانستم به صفحه مدیریتم دست پیدا کنم. فردای روزی که پست سرفه را نوشتم، نسخه جدید مرورگر نصب شد و کلمه عبوری که به حافظه مرورگر قبلی تقدیم شده بود از بین رفت. خدا پدر مدیران بلاگ اسکای را بیامرزد با این مشتری مداریشان که امکان ورود به این صفحه را دوباره برایم فراهم...
-
سرفه
دوشنبه 17 اسفندماه سال 1394 01:41
سلام. دیرگاهیست درب این خانه را نگشوده و کلامی ننوشته ام. آن چه مرا نیمه شبان به این جا کشانده است همانا سرفه های مرموزیست که ساعتی است توانم را ربوده و با همه خستگی ناشی از روزمرگی زندگی، سرم را از بالش نازنینم جدا ساخته و بدین جا کشانده است. اینجا شاید تنها مامنی ست که هنوز هم همدم لحظه های تنهایی من است. در نیمه...
-
تهرانی ها! سلام
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1394 06:57
مردم تهران! دست مریزاد. پاینده باشید. پی نوشت: هستم. فقط خیلی سرم شلوغ است. به زودی برمی گردم.
-
کرسی
یکشنبه 18 بهمنماه سال 1394 22:51
بادمجان و سینی و چاقو را برداشته و پله ها را طی کرده، خود را به خانه ننه جیران می رسانم. می نشینم پای حرف ای ننه جیران و قصه زندگیش... ننه جیران اما زرنگ تر از این حرف هاست. گویی دستم را خوانده است و طفره می رود... -: می خوای چی درست کنی؟ -: کشک و بادمجون. -: خورشت بادمجون هم خیلی خوبه. همه بادمجونو دوست دارند. خان...
-
عروسی
شنبه 10 بهمنماه سال 1394 23:11
-
گردش
شنبه 3 بهمنماه سال 1394 13:01
-
عشق را لا به لای چین های صورتت می بینم
شنبه 3 بهمنماه سال 1394 11:27