آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

وقایع اتفاقیه

همه ی این روزهایی که نبودم، سرم گرم بود به خانه داری و ترشی انداختن و پخت دسرهای مختلف و ... در آخر هم برگزاری تولد 16 سالگی دخترم و یک میهمانی عصرانه 20 نفره ی عالی!

جای همه تان سبز!

اما دیگر خبرهای نگفته:
1- مدرسه ام را عوض کردم. یک مدرسه پسرانه شیفت ثابت صبح در همسایگی همان مدرسه قبلی.

2- امروز ننه جیران به یک سفر یک ماهه می رود و صفای ساختمان را هم با خود می برد.

3. به زودی سفری کوتاه به تهران خواهم داشت.

4. جمعه هم به یک جشن نامزدی دعوتیم.

5. عاشق دوست موطلایی سپیدروی دخترم شده ام. ( اصلا دلم می خواهد هر هفته میهمانی تولد بگیرم.)

6. رمز دارها منتظر یک سورپرایز باشند.







وفای به عهد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پایان یک سال

-: دفترت را باز کن.

یک دفترخاطرات کوچک در می آورد و برای نوشتن آماده می شود.

-: کتاب فارسی ات را بده!

-: نیاورده ام.

-: گفته بودم بیاوری.

-: ندارم. انداختمش دور.

-: چرا؟

-: خاله ام گفت حالا که سال تحصیلی تمام شده دفترها و کتابهایت را دور بریز.

-: خودم به او کاغذ مناسبی می دهم و درس را شروع می کنم...








پی نوشت: سال تحصیلی تمام شده است اما معلم دخترک کلاس سومی توصیه کرده که نیاز به آموزش و تلاش بیشتری دارد.