آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

قالی

همیشه به خانم جانم کمک می کردم. سفره می نداختم، سماورو روشن می کردم و ذغال می ریختم اما خانم جانم می گفت: دست به سماور نزن. یه وقت آب جوش می ریزه رو دست و پات. خودش می آورد می ذاشت. خب ذغال بود دیگه. نریزه فرشو بسوزونه.

یه دفعه رفتیم خونه کسی روضه. ماه رمضون نبود. خونه اونا قالی بود. شب اومدم پدرمو بغل کردم، بوس می کردم. این صورتو و اون صورتشو. می گفت: ستاره! طاهره باز یه چیزی دیده،منو بوس می کنه.

گفتم: پدرجون! رفتیم خونه یکی، یه چیزی فرش بود پدرجان، مثل خونه ما قالیچه قالیچه نبود. پدرم گفت: قالی میگی؟ گفتم: من نمی دونم اسمش چیه. این قالیچه ها رو بده، اونو بخر.

می گفت: نگا جیران!من خودم توی مغازه ام از اون دارم. گفتم: ببین پدر! توی مغازه ات داری و نمیاری؟ او کی می خره او ره؟

اون وقت گفت: تو یا ستاره سماورو ور میدارین میارین. می بینی از تو سماور یه گوله آتیش می افته رو فرش، می سوزونه. این جوری اگه بریزه،یه فرش میسوزه.

چقدر عاقل بود. آ! 

آخرا دیگه خرید یه دونه فرش. قالیچه ها  رو برد، قالی آورد.

زیر سماوارای قدیم یه چیزی بود، می بستند تهشو که آتیش نریزه. از اون سماور خرید آورد. خب خودش سمسار بود. حالا میگن آنتیکه فروش، اونجا می گفتند سمساری. فلانی سمساری داره. از اون سماور که آمد،از شوروی آورد. سمکو می دونی چیه؟یه چیزی مثل آهن می مونه.زیر سماور می بستند دیگه سماورو وردار هر جا می خوای ببر؛ دیگه آتیش نمی افتاد.

هر چی من می گفتم خدا بیامرز به حرفم گوش می کرد. نه به همون آنی، به مرور زمان همو به حرفم گوش می کرد.

او وقت یه دفعه دیدم شاگرد یه فرش بزرگ آورد. به خانم جانم گفتم: شاگرده ها! مثل این که فرش بزرگ آورده. خانم جانم گفت: ایقد گفتی گفتی، پدرتو از رو بردی.

به قرآن!خیلی به حرفم گوش می کرد. یه وقت اگه برادرم به من دست درازی می کرد، ایقد دعواش می کرد. خیلی منو دوست داشت. حالا نخواد. 

خیلی دوران خوبی بود. یکی خوبی فراموش نمیشه، یکی بدی!

می بینی قدیما رو چه خوب یادمه؟ 

چرا آدم الان یه چیزی میگه، یه ساعت دیگه یادش میره اما زمان قدیم یادش نمیره. همه چیز قدیمو من یادمه اما حالا یه چیزی ده دفعه می گردم بعد می بینم جلوی چشممه.

هی دنیا! ترکا یه مثلی می زنند؛ میگه:

بو دُنیا فانی دی فانی 

بو دُنیا دا گالان هانی؟

بو دُنیا احمد اُوغلی سُلیمانی

تخت دَن سالان دُنیا دی

بو دنیا یالان دُنیا دی

یعنی دنیا فانیه. تو دنیا کی مونده؟ سلیمان پیغمبر بود. می دونی که؟ همین دنیا سلیمان رو از تخت به زیر انداخت.


حبیب

-:ننه! باز که دارین گریه می کنین!

-:آره مادر دلم تنگ شده بود برا خانم جانم. نوار گذاشتم و براش گریه کردم.

این اهنگو حبیب خونده برا مادرش. اخه اونم مادرش مرده. طفلی زنش هم مرده. برا اونم آهنگ شهلای من کجایی رو خونده. می خوای بذارم گوش بدی؟

-:نه ننه جون غصه ام می گیره!

-: شمرون که می نشستیم باهاشون همسایه بودیم. هم سن پسر منه. خیلی وقت ها تو کوچه با هم فوتبال بازی می کردند. پسر خوبیه!...





پی نوشت: نمی دانم ننه جیران می داند آوایی که مونس تنهایی ها و دلتنگی هایش بوده، خامو‌ش شده یا نه؟ اما مطمئنم با دانستنش غصه خواهد خورد و اشک خواهد ریخت.

محسن ما هم عاشقش بود. خدایشان بیامرزد.

مش بادوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کرسی

بادمجان و سینی و چاقو را برداشته و پله ها را طی کرده، خود را به خانه ننه جیران می رسانم.

می نشینم پای حرف ای ننه جیران و قصه زندگیش...

ننه جیران اما زرنگ تر از این حرف هاست. گویی دستم را خوانده است و طفره می رود...

-: می خوای چی درست کنی؟

-: کشک و بادمجون.

-: خورشت بادمجون هم خیلی خوبه. همه بادمجونو دوست دارند.

خان جانم وقتی بادمجونو سرخ می کرد، اینقدر روغن تو ظرف می ریخت که بادمجون تو روغن داغ قل قل می زد و همه طرفش با هم سرخ می شد.

اون زمان آشپزخونه ما تو حیاط بود. صندوق خونمون هم بود. زمستونا پدرم از سقفش انگور اونگی آویزون می کرد.  مادرم یک گوشه اشپزخونه که دودکش داشت روی اجاق، با هیزم آتیش درست می کرد و روی اون غذا می پخت. گاهی من و برادرمو که توی حیاط بازی می کردیم، صدا می زد و یه بادمجون سرخ شده لای نون می ذاشت و میداد بخوریم. می دونست من بادمجون خیلی دوست دارم. می فهمی ننه! هنوز این کار خانم جانم یادم مونده و این که چقدر به ما محبت می کرد. تو دنیا یه خوبی می مونه و یه بدی. نه خوبی فراموش میشه نه بدی.

خوبه حالا همیشه بادمجون هست.

قدیما زمستونا بادمجون نبود. سبزی هم نبود. حالا از شهرای دیگه میارن.

یادمه تازه عروس بودم. دیدم مادرشوهرم بادمجونا رو پوست کرده ، به نخ کشیده و از سقف صندوق خونه شون آویزون کرده بود تا تو زمستون ازشون استفاده کنه.

-: نپرسیدید چطور از بادمجون خشک غذا می پختند؟

-: نه! تازه عروس بودم و خجالت می کشیدم. ولی یادمه وقتی اومدم خونه به خانم جانم گفتم.

خانم جانم هم گفت: اینا کارهای فارس هاست. ما ترکا از این کارها نمی کنیم.

اون زمان کرسی می ذاشتند زمستونا! زیر کرسی یه مجمعه بزرگ مسی می ذاشتند و توی مجمعه منقل. داخل منقل هم ذغالایی که از شدت گرما سرخ شده بود، می ریختند.

بعضی خونه ها زیر کرسی شون گودال داشت. یه گودال چهار گوش. بعد کرسی روروی اون گودال می ذاشتند و توی گودال هم ذغال داغ می ریختند و لحاف روی کرسی می نداختند.

یه طرف کرسی دیوار بود. برای سه طرف دیگه ش هم رختخواب رو تو چادرشب می پیچیدند و گره می زدند و می ذاشتند دور کرسی تا بهش تکیه کنند.وقتی هم می خواستند خونه شونو جارو کنند. اول لحاف رو می تکوندند و تازده و روی کرسی می ذاشتند . بعد هم یکی یکی تشک ها رو می تکوندند و تا می زدند و روی لحاف می ذاشتند و بعد خونه رو جارو می کردند و تشک و لحاف رو مرتب می کردند و بعد یه چادر شب روی لحاف می نداختند و روی کرسی هم یه مجمعه می ذاشتند.

کرسی خونه ما گودال نداشت. اما تو خونه ی همسایه هامون دیده بودم. من خیلی فضول بودم. می رفتم لحاف رو بالا می زدم و زیر کرسی شونو نگاه می کردم. می دیدم قابلمه کوچیک غذاشون کنار منقله. آفتابه آبشون رو هم یه گوشه می ذاشتند تا وقتی می خواستند دست و صورتشونو بشورن، آب گرم باشه.

راستی چقدر اون زمان زمستونا سخت بود. با قندشکن یخ حوض رو می شکستیم و ظرف ها یا لباس هایی که که شسته  و آب مال کرده بودیم، رو تو حوض آب می کشیدیم. دستای آدم یخ می زد. خیلی سخت بود. حالا خیلی راحتیم. آب گرم لوله کشی هست. راحت ظرف و لباس رو می شوریم. خونه مون گرمه، نمیخواد از خونه بیرون بریم.

چقدر خوبه حالا. چه چیزهایی که به چشممون ندیدیم. حتما بعد از ما هم خیلی چیزهای بهتری میاد.

راستی حبفه آدم بمیره و این همه چیزای خوب رو نبینه و از این نعمت ها محروم بشه.

حالا یه جور خوبه، اون زمان یه جور خوب بود.

اون زمان دلا خوش بود. چون غم نبود. یادمه عصرا دوستای خانم جانم می اومدند خونه مون دور هم می شستند و از خودشون و زندگی شون صحبت می کردند. منم خیلی زرنگ بودم. می رفتم پیششون می نشستم و گوش می کردم. از خودشون می گفتند و از شوهرا و بچه هاشون. غیبت نمی کردند.

حالا همچین که چند نفر به هم می رسند، غیبت مادر شوهرشونو می کنند یا غیبت عروسشونو.

حالا نه مادرشوهرا مادر شوهرند، نه عروسا!

حیف! چه زمان خوبی بود...


پی نوشت:

من را ببخشایید که شنبه گذشته هم به مدرسه رفته و وقتی برای نگاشتن نیافتم.

لطفا شما هم اگر خاطراتی از این دست دارید، بنویسید. حداقل در قالب یک کامنت کوتاه!

 

 

 

 

عروسی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.