زنگ تفریح دیروز، در دفتر مدرسه یکی از همکاران ناهارش را با ترشی صرف می کرد. صحبت از ترشی شد و .... اشک از چشم های آن یکی همکارمان سرازیر شد.
دلجویی که کردیم متوجه شدیم ترشی بهانه ای شده برای بروز دلتنگی دوری از پسرش که دو ماهیست برای ادامه تحصیل به سوی آب ها کوچ کرده است...
می گفت: سیامکم ترشی زیاد دوست دارد.
سلام
از کامنتتون خیلی خوشحال شدم
بله شما رو دقیقا یادمه یکی از خواننده های وبلاگم بودید که گاهی هم کامنت می زاشتید.
سلام
هوم! درک می کنم! خیلی برای مادر سخته...
واقعا این مادری هم بد دردیست
مادری درد نیست درمان است!
اخیییییییییییی
فقط یه مادر میتونه اینهمه لطیف باشه ...
آخییییییییییییی
آمین!
خدا این حس رابه همه اونهایی که دوست دارن تجربه کنه بده
واقعا عجیبه.
آمین!
آخی این مادرا چقدر فرشته اند
اره انصافافقط یه مادر میتونه اینجوری باشه...ولی یادمه وقتی نبودم شاخ نبات هم هرچی میخورد به مادرم میگفت مامان اینوخیلی دوست داشت یعنی الان اونجاهست که بخوره؟
خب دل به دل راه داره!
ای جااااا ن
ایشالله سیامکش باعث سربلندی و افتخارش باشه تا این روزای دلتنگی فراموشش بشه
انشاء الله! الهی همه بچه ها چراغ دل مادراشون بشن.آمین
کاش اجازه بدی کامنتت رو تائید کنم.
چراخصوصی گذاشتی؟
چیز بدی که نگفتی
از ترس جانم!
افرین بانوی عزیزم سلام.من یک هم یک معلم مشهدی هستم که چندی است از نوشته های شما لذت میبرم.خواستم بگم دوست دارم. همیشه شاد باشی وپرتوان
بنظر من همه ی مادرا اینطوری نیستن
فرمایشتون متینه!
یاد مامان افتادم که ازمون دوره:(
خدا حفظشون کنه....
خدا سایه همه پدر و مادرا رو روی سر بچه هاشون حفظ کنه!آمین