ساعتی پیش باز گشتم.
خسته و بی انرژی...
حس و حالم را کلمات نمی توانند بیان کنند...
شانه هایم توان تحمل اندک فشاری را ندارند و به تلنگری می لرزند.
هیچ گاه شب سی ام شهریور این قدر خسته و بی رمق نبوده ام.
مانده ام فردا چگونه به مدرسه بروم؟
روز شکوفه ها را چه کنم؟
انگار نه انگار که تا همین دو سه روز پیش دلم برای مدرسه پر می کشید...
پی نوشت: گفته بودم نمی توانم در کلاس اول تدریس کنم. گوش نکردند و حالا باید بارش را من به دوش کشم که تاوانش را بچه های مردم پس ندهند.
چند روزی کمتر سراغ این جا را گرفتم؛ در عوض
و مهم تر از همه رفت و روبی به راه انداختم اساسی و الان خانه ام مثل روز آخر اسفند برق می زند.
همه چیز برای استقبال ماه مهربان مهیا شده است جز خرید کیف بچه ها که امروز فردا انجام خواهد شد.
پی نوشت: هر چه مرداد ماهم به خمودی و تکرار روزمرگی گذشت، در عوض شهریورم پر شد از پویایی و نو شدن. سرزندگی و فعالیت. شدم همان که هستم و باید.
اعضای محترم پرشین بلاگ! گمانم نظراتم برایتان ثبت نمی شود. عذر مرا پذیرا باشید.
حسی در درون من زنده شده است.
چیزی شبیه امواج نور...
درست همانند پیچک های جادویی رنگی قالب وبلاگم...
اما سپید سپید...
از بالای سمت چپ مغزم به درون می تابد و تاریکی را می زداید.
گویا نوید به پایان رسیدن روزهای سخت را می دهد. نه! مطمئنم که روزهای سخت و تاریک رو به پایان است و طلیعه پیروزی نور دمیده است.
همانند روزهای آخر زمستان که نشانه های بهار از راه می رسند؛ این روزها نشانه های نور و روشنی را حس می کنم.
روزهای خوب در راهند.
خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.
خدایا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری و عشق پایدارم سپاس می گذارم.
پی نوشت: عنوان را از اشعار سهراب وام گرفته ام.
می خواهم برای دخترم پلور ببافم. من بالاتنه رنگ بنفش این مدل را انتخاب کرده ام با آستین لباس آبی!
دخترم اما این مدل را پسندیده است.
نظر شما چیست؟ کدام یک برای یک دختر خانم 15 ساله برازنده تر است؟
شایان ذکر است مدلهای پیشنهادی شما را با کمال میل پذیراییم.
پی نوشت: کاموای مورد نیاز را خریده ام. رنگ سرخابی چرک با سفید!