گاهی همه چیز آرام است . زندگی روال طبیعی خود را طی می کند. از خواب بر می خیزی، سرکار می روی، کارهای خانه ات را انجام می دهی، میهمانی می روی، از میهمان پذیرایی می کنی اما...
اما در این میان یک چیز کم است . جای یک نفر خالیست...
دلت می خواهد کسی باشد همین جا و آغوشش پذیرای تو و دلتنگی هایت...
کسی که بتوانی غم هایت را هم با او در میان بگذاری. حرف هایی که با همسر و فرزند و دوست و فامیل و اشنا نمی توان گفت ...
خدایا! نمی شود یک بار هم که شده از آن اریکه قدرتت پایین بیایی و در آغوشم بگیری!
خسته ام، خسته...
فقط خدا می داند مرا چه می شود...
کاملا درکتون میکنم،منم بعضی وقتها این حالت رو دارم ،
نمیخوام کسایی رو که دوسشون دارم با دغدغه های
درونیم ناراحت کنم عوضش کسی باشه که حرفهام رو
بشنوه و درکم کنه و درگیر حرفهام نشه ولی من راحت
شم.
روزی مردی , عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند . او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد , اما عقرب بار
دیگر او را نیش زد . رهگذری او را دید و پرسید:"برای چه عقربی را که نیش می زند , نجات می دهی" . مرد پاسخ داد:"این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم
me too ...
حال این روزهای من
هوم...
من هم جای خالی خیلیها را همیشه در زندگی داشتم.جای خالی خانواده ام در تمام زندگیم سبز بود.دلم میخواست شریک لحظات شادیم باشند.اما افسوس که غربت آرزوها بر دلم گذاشت
منم همینطورم گاهی وقتها...میگذره.