8 صبح چهارشنبه 11 اردیبهشت همراه با 11 نفر از دانش آموزانم و تنی چند از دانش آموزان دیگر کلاس ها در اتو بوس نشسته بودیم و عازم اردوی یک روزه به مقصد اردوگاه کشوری شهید بهشتی گلمکان بودیم.
از بقیه اتوبوس ها زودتر رسیدیم. نگهبان جلوی در برگه ای به ما داد که محل اسکان بچه ها در آن نوشته شده بود. پس از سر و سامان دادن بچه ها و تعیین کمپ مربوطه، از بچه خواستم به جز محوطه چمن رو به روی کمپ، هر جا که خواستند بروند، ابتدا به من اطلاع بدهند و اجازه بگیرند. چون اردگاه شلوغ بود و به غیر از دانش آموزان مدرسه ما، دانش آموزان چند مدرسه و از جمله دو دبیرستان دیگر هم در اردوگاه حضور داشتند؛ هر چند محل اسکان و بازی هر مدرسه از دیگری جدا بود.
روی بلوکه های سیمانی زمین چمنی که بچه ها در آن بازی می کردند نشستم و نظاره گر بازی بچه ها بوده و از دور آنها را زیر نظر داشتم.
در این میان چند دعوای کودکانه را رتق و فتق نموده، چند تا از بچه ها را به آبخوری هدایت می کردم و آن یکی را به دستشویی و ....
ساعتی که گذشت یکی از همکاران از من خواست به جمع دیگران بپیوندم و صبحانه بخورم. از مدیر پرسیدم: بچه ها را چه کنیم؟ جواب داد: اردوگاه امن است و مشکلی پیش نمی آید.
کمپ محل اسکان همکاران همان نزدیک بود. دوباره به بچه ها تاکید کردم از زمین بازی دور نشوند و به جمع همکاران پیوستم.
در این فاصله چند بار توسط بچه ها بیرون فراخوانده شدم. یکی محل دستشویی را از من می پرسید. دیگری شکایت می کرد که توپش را دوستش گرفته است و آن دیگری را ( به گفته خودش ) شاگرد چاقالوی کلاس اول 1 کتک زده بود و ....
صبحانه که تمام شد، سهمیه کیک و آبمیوه هر دانش آموزان را از مدیر تحویل گرفتیم تا به دست بچه ها برسانیم. بچه ها را در یک جا جمع کردیم اما دو نفرشان نبودند و کسی هم از ایشان خبرنداشت. سریع به مدیر و معاون خبر دادم که دو تا از بچه ها نیستند اما جواب شنیدم: نگران نباشید . حتما همین دو رو بر هستند.
دقایقی گذشت اما پیدایشان نشد. با اتفاق معلم کلاس دوم، دور تا دور اردوگاه را گشتیم . زیر همه درختان را جستجو کردیم اما خبر از کسی نبود. در این میان بلندگو نام خانمی را تکرار می کرد و او را به بهداری اردوگاه فرا می خواند.
دل در دلم نبود. با خود گفتم حتما بچه ها طوریشان شده که پرستار را به اردوگاه می خوانند. به سرعت خود را به بهداری رسانده اما متوجه شدیم یکی از بچه های دبیرستانی بدحال است.
به پذیرش اردوگاه رفتیم تا از بلندگو نام بچه ها را صدا بزنند اما در جواب شنیدیم که کی تشریف آورده اید؟ چرا مدیرتان نیامده پذیرش بگیرد. مگر بچه هایتان ناهار نمی خواهند؟
یعنی در آن لحظه دلم می خواست سر این مدیر را از تنش جدا کنم که وارد اردوگاه شده اما به میریت اردگاه اطلاع نداده است.
به جستجو ادامه دادیم و همکاران مرد و از آن جمله مدیر و معاون و مربی پرورشی را دیدیم که سخت به بازی والیبال مشغولند.
جلو رفته و از معاون خواستم چاره ای بیندیشد و بچه ها را پیدا کند. در جواب گفت: پیدا می شوند.
بر آشفتم و گفتم : مثلا شما یک مردید! ناظم آموزشگاهید و هیچ احساس مسئولیتی در قبال بچه ها ندارید. دستپاچه شد و گفت: شما بروید ما هم می آییم و پیدایشان می کنیم.
دیدیم به خیر ایشان امیدی نیست. خود به جستجو ادامه دادیم. سری به فروشگاه و استخر قایق ها هم زدیم. در این میان یکی از بچه های کلاس ششم خبر آورد که آن ها را اینجا دیده و دقایقی پیش به محل استقرار بچه های مدرسه خودمان برگشته اند.
با سرعت برگشتیم و دو دانش آموز چشم سفید را دیدم که خنده کنان مشغول بازی اند. (فکر کنید من در آن لحظه چه حالی داشتم.)
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که حسابی مورد مواخذه قرار دادمشان که چرا اجازه نگرفته اند و بدون اطلاع دادن به من کجا رفته اند؟ آن هم با یک کلاس ششمی!
قضیه از این قرار بود که طفلکی 5 هزار تومان پول همراه داشته و نشانی فروشگاه را از ششمی پرسیده و آن ششمی هم بچه را گول زده و بعد از خرید از فروشگاه از او خواسته با هم بروند و با پول کلاس اولی قایق سواری کنند.
اگر فکر می کنید همین جا قضیه ختم به خیر شد، اشتباه می اندیشید چرا که ظهر شده بود و بچه ها گرسنه اما خبری از غذا نبود چه هنوز مدیر و معاون تشریف فرما نشده بودند.
مدیر و معاون که تشریف آوردند، فرمودند: دیدید گفتیم بچه ها پیدا می شوند.
گفته ایم بچه ها گرسنه اند. تازه یادشان آمد که وقت غذاست. پرسیدند مگر ناهار می دهند؟
بچه ها را به صف کردیم و به طرف سالن غذاخوری هدایت کردیم.جلوی در منتظر بودیم و من در آن میان سر بچه ها را با نگاه کردن به گیاهان و پیدا کردن شباهتها و تفاوتهایشان گرم کرده بودم که متوجه شدم بچه های مدرسه دیگری به داخل سالن هدایت شده اند . اگر شما ذره ای عرضه از این مدیر و معاون دیدید که بروند جلو و نگذارند بی نوبتی شود، ما هم دیدیم.
چه بگویم که از دوازده و نیم در صف غذا بودیم و ساعت سه به بچه هایمان ناهار رسید.
تازه ناهارم را خورده بودم که یکی از بچه ها گریه کنان سر رسید که خانم! نمی دانم چه چیزی داخل رفته که چشمم این قدر می سوزد!
کنار شیر آبی صورتش را شستم و از او خواستم صورتش را زیر آب بگیرد و چشمهایش را باز و بسته کند تا چشمش شسته شود. اما فایده ای نداشت. به مدیر اطلاع دادم. فرمودند: به بهداری ببریدیش، من هم زود می ایم.
بچه را به بهداری بردم و خانم دکتر چشمش را شست و شو داد. اما اگر شما مدیری دیدید، من هم دیدم.
به کمپ برگشتیم. کم کم وسایلمان را جمع کرده و به سمت مشهد راه افتادیم.حالا نوبت پاسخ دهی به تلفن های والدین نگران بود. حق داشتند. قرار بود ساعت 4 بچه ها در مدرسه باشند اما ساعت 4 ما از اردوگاه راه افتادیم.
بلاخره ساعت 5 در مدرسه بودیم. بچه ها را شمردم 11 نفر صحیح و سالم در حیاط مدرسه صف کشیدند اما کو مدیری که بیاید و تحویل بگیرد.
تا پنج و نیم در حیاط یکی یکی بچه ها را تحویل والدینشان دادیم و خسته و کوفته از روزی پراسترس به خانه رسیدم.
به جرات می توانم بگویم اولین اردوی دانش آموزی بود که این قدر به من سخت گذشت. فقط و فقط به همت مدیر و معاونینی که احساس مسئولیت نداشتند.
حتما یادم می ماند اما اگر یادم رفت و نابخردی کردم و خواستم سال دیگر هم با این آدمهای بی مسئولیت بچه ها را به جایی ببرم، شما این روز را یادم بیندازید.
تموم خستگیا به تن ادم میمونه
به خدا تا دو روز تمام بدنم درد می کرد.
کاش کلمه مسولیت را دوباره معنا میکردند
خسته نباشید خانم معلم مهربان
روزتون رو با کمی تاخیر (با عرض معذرت) تبریک میگم
ممنونم. قربان لطف و صفای شما
سلام روزتون مبارک باشه عزیزم !البته باکمی تاخیر.
مدرسه ی ماچندسالی بود که بچه هارو اردو نمیبردن ولی امسال من و روزان خیلی اصرارکردیم که بچه هارو ببرن . وبالاخره موافقت کردن .البته بچه های ماکه بزرگترن نگهداشتنشون راحتتره . واقعا درکت میکنم که اینهمه نگران بودی.والله همچین مدیرو ومعاونی نوبرن . فک کنم میدونستن توخودت خیلی مسئولیت پذیرهستی واسه همین اینهمه خیالشون راحت بوده .
شما که بچه ندارید . همه شون خانومند حالا ممکنه شیطون باشند اما مواظب خودشند.
باشه یادت می ندازیم. اما تو می ری به خاطر بچه ها می ری.
اگر سال دیگر با بچه ها به اردو بروم خرم.
ای بابا چطوری مدیریت می کنن مدرسه رو این آدم ها!!!؟؟
خدا صبرت بده خواهر:)
خب معلومه معلما زحمتشو می کشند.
خسته نباشی عزیزم بنظرم به شما معلمین خانم که با مدیرای مرد کارمیکنین باید سختی کارتعلق بگیره آخه ادم اینقدر دل گنده نوبره اونم با مسئولیت بچه های مردم.
وقتی برای چنین مسائلی اینقدر راحت میگیرن اصلا اون قضیه لیوان چایی وشستشو واینها بنظرم خیلی فان میاد.خدا بهتون صبر بده بااین مدیر جذاب.
نه بابا! من تا به حال مدیر و معاونینی چنین دل گنده و بی خیال ندیدم.
من الا هفت ساله که مدارس پسرونه ام اما اینا دیگه خیلی نوبرند.
بخاطر همین بی مسئولیتیهاست که مسگم استرس دارم پسرم بخواد بره مدرسه
توکل کن به خدا!
سلام
خدا را شکر که شما همراهشون بودید!
دوستی تعریف می کرد به عنوان همراه با بچه های کلاس پسرش به شهربازی رفتند. موقعی که رسیدند متوجه شدند سه تا از بچه ها نیستند!!!!!!!!!!!! خدا را شکر که یکی از مادرها هم جا مونده و بچه ها را پیدا کرده و با آژانس برگشتند مدرسه!
نهههههههههههههههه!
یاد یه خاطره ای افتادم. یادم باشه براتون تعریف کنم.
دیر شده ولی پسا پس روز معلمو بهت تبریک می گم.
ادمای مسئول و متعهد دیگه کم گیر میاد ولی خوشحالم که شما سلامت شاگرداتون براتون مهم بود و هم و غمتون توی این اردو بچه ها بودند....
خوشحالم برای خودم بابت داشتن دوستی مثل شما.....
ممنونم! شما خیلی لطف دارید.
دوست دارم نظرتون رو پس از خوندن پست بعد هم بدونم.
واقعا خسته نباشید واقعا الان افراد بی کفایت مدیری مدارس هستن همه جا همینطوره من که دارم بین دور و بریها زیاد می بینم .
من به هوای مدیر قبلی امدم این مدرسه که دی ماه باز نشست شد.
مدیر و معاون شما به امید مدیریت و کارامدی شما خانم ها دل بسته بودند دیگر.
خدا به داد دل خانومهاشون برسه! مرد این مدلی والا نوبره!
غزیزم اگه امکان داره به من هم رمز بده لطفا
فرستادم
آفرین به این وجدان کاری که وجه تمایز شما با اون آدمای بی مسئولیته.
وقتی بچه مردمو می بری اردو از بچه ی خودت بیشتر نگرانی چون امید یک خانواده به نحوه عملکرد تویه که بچه شونو سالم برگردونی
چه حس بدیه. قول میدم یادت بندازم.
انگار وقتی بقیه خیالشون راحته که یه نفر مسئولیت پذیره فوری در میرن.
تو مدرسه هم همین طورند!