امروزم به پخت و پز گذشت.
صبح پروژه آماده کردن باقلا را که از دیروز عصر شروع کرده بودم، به پایان رساندم و بعد دست به کار تهیه پیراشکی گوشت شدم. آرد را خمیر کردم و تا ور بیاید، مقدمات ناهار را آماده کردم.
خمیر که ور آمد، پیراشکی ها را درست کرده و پختم.
چون مقدار آرد را چند برابر کرده بودم، خمیر بیشتری داشتم. آخرین سینی که از فر در آمد، ساعت 2 بود. به پیشنهاد بچه ها مقداری از پیراشکی ها برای ناهار صرف شد و پخت برنج به شب موکول شد.
و الان من خیلی انرژی گرفته ام از پخت باقلاپلویی که با باقلای تازه طعم دیگری دارد و خانواده ام از خوردن آن لذت برده اند.
پی نوشت:
1- رسپی خوبی بود و پیراشکی ها عالی از آب درآمدند. تقریبا رژیمی بودند. مخصوصا آن که شکل گل است؛ جان می دهد برای میهمانی افطاری.
2- پسرم خیلی با محبت است. همیشه از دست پختم تعریف کرده و به به و چه چه می کند.
گاهی اوقات با شنیدن مهربانی هایش یاد عباس پسر کوکب خانم می افتم.
شما یادتان هست وقتی عباس غذا می خورد، چه می گفت؟
نه والا..یادم نیس
عباس می خورد و می گفت...
فکر کن!
آفرین بانو کدبانویی بی نظیر
خانه تان همیشه سبز باشد
و مهر در همه جای آن جاری.
و عطر غذاهایتان همیشگی.
ممنونم از این همه آرزوی خوب!
اول هفته ای به فال نیک می گیرم.
حتما دست پخت شما تعریفی هست
ای بد نیست!javascript:void(0);
من یادم رفته که عباس چه می گفت ولی خسته نباشید از این همه آشپزی.
عباس می خورد و می گفت: به به چه قدر خوشمزه است. خدا رو شکر که این همه نعمت آفریده است.
نــــــــــه !! چی میگفت ؟؟؟؟
نشد دیگه یه کم فکر کن.