آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

اعتبار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتی خدا آفرین را تنبیه می کند

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سپاس


گلدان سمت چپ هدیه روز مادر و آن دیگری هدیه روز معلم است.



از همه مهربانانی که مهر ورزیدند و کامنت گذاشتند یا پیامک زدند و تبریک گفتند، سپاس گزارم.

عذر مرا بپذیرید که آن روزها در شرایطی نبودم که آن طور که شایسته محبت شما بود، پاسخ گو باشم.

شهری با چنارهای بلند و سبز و مردمی سبزتر...

وقتی از روی پل گذشتیم و چشمم به چشم انداز پیش رو افتاد، تازه علت دعوت برادرم مبنی بر مهاجرتم به آن شهر را فهمیدم.

می گفت‌: همیشه دوست داشتم در شهری زندگی کنم که سرسبز باشد و درختان زیادی داشته باشد و حال آرزویم برآورده شده است... تو هم خانه ات را بفروش و به این شهر بیا... مردم خوبی دارد...









الحق که شهر زیبا و آرامی بود و مردمی داشت مهربان با قلبهایی به وسعت آسمان...

هر که ما را شناخت، تسلیتمان گفت برای از دست دادنشان...

همه به مهربانی و مرام و سخاوت برادرم شهادت دادند...

کارمند اداره کار که چشمش به عکس روی پرونده افتاد، خشکش زد...

-: مهربان بود و خوش خنده... خوش صحبت و ...

همسایه ها را دیگر نمی گویم چه خود بی تاب می شوم...

مشاورین املاکی که قرارداد خانه اش را نزد آنها نوشته بود...‌

همان ها برایمان ماشین کرایه کردند و کارگر آوردند و ...

هر چه هم تشکر می کردم، می گفتند: چرا تشکر می کنید؟ در برابر لطف و مهربانی برادرتان کار ما هیچ است. از نان و نمکی که با او خورده بودند می گفتند. از کباب های خوبی که می پخت. از لبخند و روی خوشش...

دیگران هم مهربان بودند و سبز.

سبزتر از همه آقای سید مصطفی سادات رسول کارمند اداره بیمه که با خوشرویی و مهربانی همگان را راهنمایی می کرد.

و من ایمان آوردم ترکها آدمهای خوبی هستند. گشاده رویند و خوش قول. اگر کاری از دستشان برآید، دریغ نمی ورزند و از همه مهم تر خوب آدرس می دهند.




پی نوشت: آرامم زیرا می دانم برادرم در سه سال آخر عمرش در شهری زیست که همیشه آرزویش را داشت.

شهری سبز با چنارهای بلند!

مرا به سخت جانی خود این گمان نبود

بلاخره رفتیم و بازگشتیم.

سخت ترین سفری که تجربه کرده ام.

درب خانه بچه ها را باز کردیم.

سخت بود. خیلی سخت!

گمان نمی کردم طاقت بیاورم اما دانستم هرم داغ، خوب مرا پخته است.

گریستم اما آرام...

قرآن خواندم به صوت بلند...

بعد هم از خانه دست نخورده، فیلم گرفتم برای بچه هایم که هرگز خانه دایی شان را ندیدند..

.

.

.

اکنون آرامم. چه در نهایت آرامش، از میراث پرارزش غیرت، متانت و شجاعتی که از پدر به ارث برده ام، بهره بردم و اکنون سربلندم.




خدایا سپاس که توانم دادی تا به بهترین روش از عهده اش برآیم.