آسمان گرفته است و اشکبار، همچون دل بی تاب و گرفته من!
آبان که می آید برایم دلتنگی به ارمغان می آورد.
غم بر دلم سایه می اندازد.
راه می روم، حرف می زنم، کار می کنم، می خوابم و بیدار می شوم اما بار سنگین دلتنگی مرا در خود می فشارد و خرد می کند.
آبان که می آید، خاطرات روزهای تلخ پررنگ تر شده و سیلاب وار به روح و ذهنم هجوم می آورند.
آبان که می آید، تنهایی ام حجیم تر و گسترده تر می شود و با تمام وجود رخ می نمایاند.
آبان که می آید، یادم می آید که بر روزهای دلتنگی، سالی دیگر گذشت ...
آبان که می آید...
پی نوشت:
بعد وسط این همه دلتنگی، پیامی از دختر عموجانم می رسد: « یک دانش آموز پسر دارم، اینقدر شبیه عکس های بچگی عموجانه! خدا رحمت کنه.»
آزی ! خوب می فهممت.
پست قبلی، درباره یک مساله کاری بود. لطفا تقاضای رمز نفرمایید.
همه چیز از پنج شنبه هفته پیش شروع شد.
وقتی با همسرم سری به میدان تره بار زده و وسایل ترشی خریدیم...
خرد کردن، شستن، مخلوط کردن مقدار کمی ترشی بیشتر از یک نبم روز وقت نمی گیرد اما وای به وقتی که بانوی خانه ای جوگیر شود و خیار، بادمجان، گوچه فرنگی، لوبیا سبز، کلم گل و برگ، شلغم فرنگی، کرفس، فلفل، سیر، هویج فرنگی، بامیه، زرشک، آلو و ...، آن هم به مقدار فراوان بخرد.
خانمی که شما باشید. از ساعت 3 روز پنج شنبه تا آخرین لحظات روز دوشنبه مشغول تهیه ترشی و شوری بودم. از ترشی مخلوط و لیته گرفته تا خیار شور و سالاد زمستانی و ترشی بامیه و لیمو و ...
از آن گذشته بادمجان و لوبیا سبز و بامیه هم فریز کرده ام.
ظهر روز سه شنبه که از مدرسه برگشتم، در حالی که از شدت کم خوابی و خستگی رو به بیهوشی بودم، اعلام کردم که امروز فقط می خواهم بخوابم و متوجه نشدم کی خوابم برد و چگونه سه ساعت سپری شد اما وقتی با سردرد و گرفتگی بدن از خواب برخاستم، دانستم که سرماخوردگی مرا سخت در آغوش گرفته است. در همین حین جاری پیام داد و ما را برای صرف ناهار در روز عید به خانه اش دعوت نمود.
بعد از چند روز شلوغ و پرکار، شما هم که باشید، قبول می فرمایید و دعوت جاری را لبیک می گویید. سرما خوردگی کیلویی چند؟
اما دیگر باید خیلی دل خجسته ای داشته باشید که سرماخوردگی را روی کول بگیرید و عصر همراه جاری و بچه ها روانه بازار شوید و مدام نظر دهید که فلان بافت قشنگ تر است و آن یکی خوش رنگ تر و ....
پی نوشت:
اگر شما هم مثل آفرین بانو عاشق خرید باشید و به برکت همراهی جاری، کاپشن 165 هزار تومانی را 120 هزار تومان و پانچوی بافت 75 هزار تومانی را 54 هزار تومان بخرید، به سرماخوردگی محل نمی دهید، پیدا کردن پرتقال فروش هم با خودتان.
اعتراف می کنم سر شب با پالتو بیرون رفتم. البته به اصرار دخترم که از کلاس زبان برگشته بود و به قول خودش سرما تا عمق استخوانهایش نفوذ کرده بود.
پالتو را از کاورش درآورد و مجبورم کرد بپوشمش.
از کلاس که بر می گشتم، خیلی ها را دیدم که لباس گرم و کت و پالتو برتن دارند.
سرما آمد به همین آسانی. هفته پیش کولر روشن می کردیم و حال از سرما برخود می لرزیم.
پی نوشت:
1- دست خالی را در جیب پالتو فرو بردم و پر بیرون آوردم. اسکناس هایی که از اسفند ماه گذشته در جیبم مانده بود، مرا یاد هتی انداخت...
راستی! هتی به اتفاق همسرش به شیراز منتقل شده و سخت، سرگرم سرو کله زدن با کودکان دبستانیست.
2- عزیزانی که قصر سفر به مشهد دارند، حتما لباس گرم با خود بردارند.
3- از همین حالا تا اردیبهشت بر خود می لرزم اما سرما را دوست تر می دارم از گرمایی که به سختی می توان تحملش کرد.