آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

در یک روز سرد زمستانی اتفاق افتاد.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یک پیاله ترشی مخلوط

رفته بودم منزل حاج خانم. برای تقدیم شیشه ای ترشی مخلوط که همین امروز درست کرده ام. سرشب بود، بین هشت و نیم تا نه! قصد نداشتم زیاد بمانم اما تعارف کرد و رفتم داخل.

به گمانم داشت حاضر می شد که بخوابد. رختخوابش را وسط هال پهن کرده بود. گفتم مزاحم نمی شوم و بهانه آوردم که بچه ها امتحان دارند. گفت: چه کنم؟ از بیکاری و تنهایی مجبورم بخوابم. تلویزیون هم که همه اش نوحه و عزا پخش می کند و دلم می گیرد. چشمم افتاد به یک رادیوضبط قدیمی که روی پیشخوان اشپزخانه اش خودنمایی می کرد. یادم آمد زمانی دور در خانه پدری ما هم شبیهش را داشتیم. به رادیو ضبط اشاره کردم و حاج خانم ادامه داد که من این رادیوضبط را از خیلی وقت پیش دارم و هنوز هم نوارهایی دارم که با همین دستگاه به آن ها گوش می دهم از هایـ...ده و مهـ...ستی و ...

 گفت: یک روز با دخترت بیا تا برایت نوار بگذارم و با هم گوش دهیم. قول دادم امتحانات بچه ها که تمام شود، یک روز به خانه اش بروم تا با هم آهنگ های قدیمی گوش کنیم.


......................................................................................................................................

 ترشی ها را که در شیشه ها می ریختم، نام کسانی را که دوست دارم شیشه ای به ایشان هدیه کنم، بلند می گفتم. لازم است بچه ها یاد بگیرند شادیشان را با دیگران تقسیم کنند. حتی اگر این شادی کوچک، خوردن یک پیاله ترشی مخلوط باشد.

حسرت

چند روز است که میهمان داشته ام و نتوانسته ام از پدرم حالی بپرسم. گوشی ام را بر می دارم تا با پدرم تماسی بگیرم. لیست مخاطبین را بالا و پایین می کنم اما هرچه بیشتر می گردم، کمتر می یابم.دستانم می لرزند...

از همسرم کمک می خواهم. با گوشی اش با شماره پدرم تماس می گیرد و گوشی را به دست من می دهد اما کسی گوشی را بر نمی دارد. نگران می شوم....

از خواب بیدار می شوم...

کمی طول می کشد تا یادم بیاید از آن چه بر من گذشته است...

اشک هایم فرو می ریزند.

کاش...

یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله

یادتان هست اول محرم برای طلب حاجتی برای امام حسین نذر کردم؟

دیروز با خودم گفتم : یا امام حسین من طاقت ندارم. نشانه ای بنما.

دیشب در خواب دیدم بر سفره نذری امام حسین نشسته ام و با خوراکی بسیار خوش طعم پذیرایی شدم و امروز به ختم قرآنی دعوت شدم که بی ریا اما باصفا بود.

مولایم با توکل به خدا،به نشانه ات ایمان آورده ام و منتظر شفاعتت می مانم.

اربعین

 یک اربعین گذشته و زینب رسیده است

بالای تربتی که خودش آرمیده است

یا ایها الغریب  سلام ای برادرم

ای یوسفی که گرگ پیرهنت را دریده است

ازشهر شام کینه رسیده مسافرت

پس حق بده که چنین داغدیده است

احساس میکنم که مادرم اینجا نشسته است

در کربلا نسیم مدینه وزیده است

بر نیزه بودی  و به سرم بود سایه ات

با این حساب کسی زینبت را ندیده است

این گل بنفشه های  تن و چهره ی کبود

دارد گواه ، زینبتان داغدیده است

توطعم خیزران و سنگ ها و خواهرت

طعم فراق و غربت و غم را چشیده است

آبی به کف گرفته و رو سوی علقمه

با آه می رود سکینه  و خجلت کشیده است

این دختر شماست  که خواستند کنیزیش ....

لکنت گرفته است و صدایش بریده است

نیزه نشین شد حضرت سقا  و اهلبیت

زخم زبان زهر کس و ناکس شنیده است

***

گفتی رقیه ... گفت نمی آیم عمه جان!

در شام ماند و شهر جدید آفریده است

---------------------------------------------------------------
یاسر مسافر
 
منبع