این قدر حرف برای گفتن دارم که مگو و مپرس. اما تازه از یک سفر دو روزه برگشته ام. برایتان حرف دارم اندازه ی یک دریا!
در اولین فرصت می نویسم.
فقط همین قدر بدانید که خوابیدن زیر آسمان پرستاره در هوای نیمه شهریورماه روی تخت وسط حیاط خانه عمه لذتی دارد که مگو و مپرس!
مخصوصا آن که از خنکای هوا به گرمی دو عدد پتوی نرم پناه ببری و فردا صبح هم عمه ات حسابی تحویلت بگیرد و صبحانه ای عالی نوش جان کنی و بعد بروی 90 دقیقه کنار مزار عزیزانت بنشینی و تا دلت بخواهد قرآن بخوانی و دوباره ناهار مهمان عمه ات شوی و سفره ی دلت را باز کنی و ....
جایتان سبز! بسی خوش گذشت.
پی نوشت: تازگی ها کشف کرده ام بلند خواندن قرآن به وقت دلتنگی، حالم را بهتر می کند!
پریروز:
دلخوشی بزرگ این است که روز دختر باشد و دست دخترت را بگیری و بروی سینما و با هم یک فیلم خوب ببینید و لذت ببرید از عالم مادر و دختری!
دیروز:
دلخوشی متوسط این است که توی پارک با دوستانت نشسته باشی و همه از طعم چای و کیک دستپختت تعریف کنند و بعد از یک گپ دوستانه دانشجوی کره ای برگردد و بگوید: « خانم شما از سنتان خیلی جوانترید! »
امروز:
دلخوشی کوچک این که است که سرویس قابلمه ای بخری که عاشق رنگ بدنه اش هستی !
پی نوشت: شما هم از دلخوشی های کوچک و بزرگتان بنویسید.