سلام.
دیرگاهیست درب این خانه را نگشوده و کلامی ننوشته ام. آن چه مرا نیمه شبان به این جا کشانده است همانا سرفه های مرموزیست که ساعتی است توانم را ربوده و با همه خستگی ناشی از روزمرگی زندگی، سرم را از بالش نازنینم جدا ساخته و بدین جا کشانده است.
اینجا شاید تنها مامنی ست که هنوز هم همدم لحظه های تنهایی من است.
در نیمه شبی که سکوت همه جا را فراگرفته و جز تیک تاک ساعت، صدایی به گوش نمی رسد،باز هم درهای این خانه به رویم بازگشته و می شوم همنشین سیستمی که ده سال است رفیق لحظه های سخت سکوت است.
قدر می دانم این خانه ساده و صمیمی را. هر چند استقبال از آیین های نوروزی و مراسم بی نظیر خانه تکانی چندیست این جا را از رونق انداخته است.
پی نوشت: اگر دوستم این جا بود، می گفت: آفرین باز داری قلمبه سلمبه می گویی. بگو سرما خورده ام. خسته هم هستم اما سرفه خواب را از چشمانم گرفته و به این جا کشانده است.نصفه شبی چه حوصله ای داری؟
این طور نوشتن خیلی باحالتره!
جالب است که طرفدار هم دارد.
ایشالا هرچه سریعتر بهتر بشی آفرین بانو
ممنونم