با حاج خانم کنار پنجره ایستاده و از تماشای رقص بلورهای درشت برف لذت می بریم.
حاج خانم: خانم آقای ... !
من: بله!
حاج خانم: حیفه آدم از این دنیا بره و این همه قشنگی رو نتونه ببینه!
من: بله!
.
.
کمی بعد:
من:
اگر یادتان باشد قرار بود برای پسرم پلوری به مدل زیر ببافم.
دستباف من
پشت لباس
روی آستین
پی نوشت:
از بیتای عزیزم به خاطر راهنمایی هایش در بافت این لباس، سپاس گزارم.
من نخ ظریفی انتخاب کردم و به همین دلیل بافت خیلی کند پیش می رفت. یک آستین را بافتم اما از مدل خطوطی که روی آن انداخته بودم، خوشم نیامد و آن را شکافته، دوباره بافتم.
با توجه به ظرافت نخ، یقه لباس به نظرم خوب نشده بود؛ آن را هم باز کرده و دوباره با نخ دولا بافتم تا خوش حالت و آهار دار بایستد که فکر می کنم موفق شده باشم.
این اولین بافت بزرگسال من بود. فردا با دخترم به پاساژ پروانه خواهیم رفت تا دوباره کاموا بخرم. پروژه بعدی بافت شال و کلاه برای دخترم است. مشتاقانه پذیرایی مدلهای پیشنهادی شما هستم.
خاج خانم نوشت: دخترم! دو روز دیگه که این لباس براش کوچیک شد، به کسی ندیش ها!نگهش دار برای پسرش!
من: چشم حاج خانم!
خدایا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری و عشق پایدارم سپاس می گذارم.
زنگ تفریح در دفتر مدرسه:
همکاری که پسرش را برای ادامه تحصیل به خارج از کشور فرستاده: چیزی از برطرف شدن تحریمهای ارزی نشنیدید؟...
کامنت برگزیده پست قبل:
... دختر دبستانی من می گفت دوستام تو مدرسه خوشحال بودن و میگفتن چیپس میشه 100 تومان فکرکن بچهها توچه فکری هستند ...
دیروز:
زمانی در حافظه گوشی ام فقط 700 پیام حاوی جوک های خنده دار داشتم. به هر جا وارد می شدم پیام آور شادی و خنده بودم. وقتی همکارانم فهمیده بودن قصد دارم از آن مدرسه بروم، عزا گرفته بودند که حالا چه کسی ما را بخنداند؟ ( عمق دلیل ناراحتیشان را که درک می فرمایید!)
امروز:
دیشب برای بهتر شدن حال عزیزی می خواستم چند پیامک شاد برایش بفرستم، هر چه گوشی را زیر و رو کردم، فقط 5 پیام شاد پیدا کردم. ( آن همه حوصله و شور و سرزندگی کجا رفت؟ )
فردا:
...