آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

خرداد جان پرور

دلتان بخواهد!

آن قدر هوا خنک است که به قول دخترم این روزها به روزهای آخر شهریور شبیه است نه آخر خرداد.

یک روز بی کولر دیگر را پشت سر گذاشتیم.

هنوز هم شبها از خنکای هوا به گرمای پتو پناه می برم.

گویا خدا دارد به مشهدی ها حال اساسی می دهد.

پایان یک سال

-: دفترت را باز کن.

یک دفترخاطرات کوچک در می آورد و برای نوشتن آماده می شود.

-: کتاب فارسی ات را بده!

-: نیاورده ام.

-: گفته بودم بیاوری.

-: ندارم. انداختمش دور.

-: چرا؟

-: خاله ام گفت حالا که سال تحصیلی تمام شده دفترها و کتابهایت را دور بریز.

-: خودم به او کاغذ مناسبی می دهم و درس را شروع می کنم...








پی نوشت: سال تحصیلی تمام شده است اما معلم دخترک کلاس سومی توصیه کرده که نیاز به آموزش و تلاش بیشتری دارد.

بوی زندگی

بوی قرمه سبزی کم کم دارد فضای خانه را پر می کند.

چند روز است که همسر هوس کرده و تا امروز پختنش را به تعویق انداخته ام.

قرمه سبزی از آن غذاهاییست که باید برایش وقت گذاشت. باعشق پخته و اهل خانه را به بوی زندگی میهمان کرد.

باید سحرخیز بود...










پی نوشت: این روزها هر روز تا 8 می خوابم. امروز هم محض انجام کاری اداری سحرخیز شده ام.

گوشتان را بیاورید جلو: برای همین خواب های طولانی تابستان است که مهرم آرزوست!

قبل ترها

دوست دارم مثل قدیم تر ها بنویسم. از روزمرگی ها، شادی ها، دلتنگی ها، خریدها و...

اصلا دلم می خواهد یک دل سیر درددل کنم تا سبک شوم اما...

نمی دانم چرا دل می خواهد اما حرفها را در خود پنهان می کند و اجازه نمی دهد بر زبان جاری شود.

دلم می خواهد وبلاگم مثل قبل تر ها بود.

آن صفا و صمیمیت وبلاگستان کجا رفت؟








پی نوشت: یک دنیا حرف قلمبه شده و روی دلم سنگینی می کند.

دلمه

می خواهم دلمه بادمجان بپزم.

شکم بادمجان ها را از مایه گوشت پر کرده و سرشان را گذاشته می دوزم.

دخترم از راه می رسد.

بعد از مدتی صدایش می کنم:

-: مامان! بیا ببین تا یادبگیری چطور دلمه بپزی!

-: من از این کارها خوشم نمیاد.

-: پس وقتی مستقل شدی و دلت خواست دلمه بادمجان بخوری، می خوای چیکار کنی؟

-: نمی خوام.

-: اگه بچه هات خواستند؟

-: چیزی به نام مادربزرگ وجود دارد!

-:

...







پی نوشت: معلوم است چه در انتظار من است!