از صبح چند بار به جاری زنگ زده ام و احوال دخترش را پرسیده ام.
زنگ تفریح اول:
-: تازه به اتاق عمل رفته است.
زنگ تفریح دوم:
-: هنوز خبری ندادند.
زنگ تفریح چهارم:
-: داخل ریکاوری هست.
در خانه:
جاری: تازه به بخش منتقل شده و حالش خوب است.
من: می شود با او صحبت کنم.
-: پرستارها اطرافش هستند. اما خوب است.
-: خدا رو شکر! چشمتان روشن! مبارک باشد و قدمش پر خیر و برکت. بعد زنگ خواهم زد.
و خداحافظی می کنم.
همسر: بچه دختره یا پسر؟
-: نمی دانم.
پسرم: نپرسیدی؟
-: باید می پرسیدم؟
اصلا یادم رفت بپرسم. چرا جاری چیزی نگفت؟ آها یادم هست چند ماه پیش جاری جنسیتش را گفت. چرا یادم نمی آید؟نمی دانم...
پی نوشت: مشخص است که چه روز پراسترسی را پشت سر گذاشته ام.
زنگ آخر ( به قول بچه ها زنگ خانه ها ) به صدا در آمد. بچه ها از کلاس بیرون رفتند. وسایلم را جمع کردم و بیرون آمده و با تعدادی از اولیا خوش و بش کرده و از سالن بیرون زدم. به پایین پله ها که رسیدم، مدیر را دیدم. سلام و احوالپرسی کردیم و ایشان پرسید: امروز ندیدمتان. نبودید؟ دیر آمدید؟
-: سرم شلوغ بود، دفتر نیامدم...
.
.
.
حیف عجله داشتم و گر نه باید می گفتم زنگ تفریح اول به دفتر آمدم اما شما دیر کرده و حضور نداشتید.
بعد اگر نیامده ام، پس اینجا چه می کنم؟
اگر دیر کرده ام، شما که دیرتر آمده ای!
بعد اصلا چه طور شده که از پشت صندلی ات بلند شده و مهم تر از آن به حیاط آمده ای!
پی نوشت: مشخص است که اعصاب ندارم.
یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت ...
فریدون مشیری
پارسال مثل امشبی بیقرار بودم و نمی دانستم دل دیوانه ام را چه می شود که چنین بال بال می زند. خبر از روز بعد و آوار شدن فاجعه بر سرم را نداشتم...
فکرمی کردم بیقراری ام به خاطر نبود پدر است. رفتم پایین و ننه جیران را دعوت کردم...
ننه جیران آمد و ساعتی با هم گذراندیم اما درپایان شب پسرم گفت: مامان! امسال یلدا خوش نگذشت. گویا دل او هم در تلاطم بود...
امسال آرامم. غمگین اما آرام.
یک سال از وزیدن طوفان سخت و روزهای تاریک تر از ظلمات گذشته است و من تازه به آرامش رسیده ام.
دلم آرام است هر چند حسرتی عمیق در خود نهان دارد. اگر می دانستم آخرین یلدایی است که او را داریم، تا سپیده صبح با او حرف ها می گفتم و به چند دقیقه تماس تلفنی اکتفا نمی کردم. آه که از زمستان سرد و سیاه خبر نداشتم....
حال یک سال سخت گذشته است و او نیست که به خواهرش زنگ بزند و احوالش را بپرسد. دیگر حتی به خوابم هم نمی آید.
زندگی اما جریان دارد. دخترم میوه ها را شسته و در ظرف چیده و دارد چای دم می کند. تا دمی دیگر در کنار هم خواهیم بود.
اصلا لذت یلدا به دور هم بودن است. فقط نمی دانم در بهشت هم یلدا را پاس می دارند؟
در هر کجا و با هر که هستید یلدایتان مبارک. جمعتان خوش و دلتان خرم.
پی نوشت: بی قراری یلدای پارسال را یک بار دیگر نیز تجربه کرده بودم. از صبح روزی که پدرم سکته کرد و به کما رفت، اما برای دومین بار نمی دانستم بیقراری بر حادثه تلخ دیگری گواهی می دهد.