آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

حبیب

-:ننه! باز که دارین گریه می کنین!

-:آره مادر دلم تنگ شده بود برا خانم جانم. نوار گذاشتم و براش گریه کردم.

این اهنگو حبیب خونده برا مادرش. اخه اونم مادرش مرده. طفلی زنش هم مرده. برا اونم آهنگ شهلای من کجایی رو خونده. می خوای بذارم گوش بدی؟

-:نه ننه جون غصه ام می گیره!

-: شمرون که می نشستیم باهاشون همسایه بودیم. هم سن پسر منه. خیلی وقت ها تو کوچه با هم فوتبال بازی می کردند. پسر خوبیه!...





پی نوشت: نمی دانم ننه جیران می داند آوایی که مونس تنهایی ها و دلتنگی هایش بوده، خامو‌ش شده یا نه؟ اما مطمئنم با دانستنش غصه خواهد خورد و اشک خواهد ریخت.

محسن ما هم عاشقش بود. خدایشان بیامرزد.

بوی کتلت

از ساعت نه و نیم که نشسته ام پای سیستم تا الان که ساعت ده و پنجاه دقیقه است، یک ساعت و بیست دقیقه می گذرد. رکورد خوبی است برای یک جا نشستن و وبلاگ خواندن...

راستش را بخواهید بوی کتلتی که در ساختمان پیچیده و مشام مرا نیز نوازش می دهد، نگاهم را به روی ساعت اتاق دخترک انداخت.

هنوز تا ظهر خیلی مانده اما بوی سرخ کردن کتلت های  ننه جیران می آید. دلتان بخواهد مطمئنم مثل همیشه سهم ما را هم بالا می فرستد. گاهی با گوجه و خیارشور و نان باگت و گاهی ساده !

کتلت از تنها غذاهاییست که ننه جیران هنوز هم از عهده ی پختنش بر می آید. ما بقی شامل پاچین و کته ماش و خوراک لوبیا و اشکنه کشک و آش دوغ و آبگوشت است. به همین سادگی پخت بقیه غذاها را به فراموشی سپرده است.عاشق فسنجان است اما نمی داند این همه سال چطور می پخته است.

آدمی است دیگر! بی شک روزی نوبت ما نیز خواهد رسید.




پی نوشت: دیرگاهی بود لذت خواندن وبلاگ دوستان را نچشیده بودم. باشد که این دل نشین را هیچ گاه به فراموشی نسپارم.

مش بادوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سال نکو

40بهار زندگی را پشت سر گذاشته ام، اما یادم نمی آید هیچ کدامشان چنین پربارش بوده باشند. امسال بهار بی نظیری را تجربه می کنیم. دست کم در خراسان چنین بارش های پربار بهاری، نوبر است.

امروز هم بارش رحمت الهی شامل حالمان شد. دلتان بخواهد! هوا تازه است و نسیم بسیار خنکی می وزد. 

رشته های من اما همه پنبه گشته است.از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد، با همکارم قرار گذاشته بودم  برای خرید پارچه به بازار برویم.

داشتم حاضر می شدم، بیرون بروم که پیام داد: چون بارون میاد، نمی تونم بیام. ببخشید.

لباس هایم را در آوردم و نشستم پای نت اما این فکر آزارم می دهد: آیا ما کلوخیم؟




پی نوشت: 

1. دخترک امتحان دارد و گرنه بهترین همراه باسلیقه است.

2.همسر دارد به کوب درس می خواند و گرنه صبورترین است در خرید.

3.دوستم هم به تهران رفته است و گرنه همراه همیشگی من بوده است.

به شدت به یک همراه باسلیقه صبور برای خرید پارچه های متعدد نیازمندم.

نگفته بودم. عروسی سه تن از خواهرزاده ها و برادرزاده همسر در راه است.



کلاس اولی دیروز

 ساعتی پیش وقتی پسرک از در داخل شد و گفت: آخرین امتحان دبیرستان را دادم؛12سال تمام!

مات ماندم. نمی دانم چرا اولین روز مدرسه رفتنش یادم آمد. شلوار و جلیقه فرم و پیراهن ارغوانی و گلی به دست! خاطراتی از این دوازده سال از پیش چشمانم گذشت.

پسرکم چه زود بزرگ شد. به چشم بر هم زدنی! 

خدا را شکر زنده بودم. 18سالگی و دیپلم گرفتنش را دیدم.

باشد که دانشگاه رفتن و شاغل شدن و ازدواج و بچه دار شدن و ... را هم به چشم ببینم.



پی نوشت: یعنی لذتی بالاتر از این هست که کلاس اولی شدن نوه ام را ببینم؟