پدرم را در خواب دیدم ...
او هم برای کمک آمده بود...
جالب است مرده ها چنین از دنیای ما زندگان خبر دارند. البته بهتر است بگویم آن زندگان بهتر از دنیای ما مردگان و بیخبران خبر دارند.
.
.
.
وقتی متوجه شدم دارد می رود،صورتش را با دو دستم گرفتم و آنقدر بوسیدم و بوئیدمش که هنوز هم نرمی پوستش را حس می کنم.
یک وداع جانانه! انگار که دیگر هیچ وقت به خوابم نخواهد آمد!
با توام!
حواست به خودت، به من و دور برت باشد و اظهار وجود نکن!
همین دیروز پزشکم قبل از رفتن به آن سوی دنیا تماس گرفت و خداحافظی کرد.
بنشین سرجایت و آرام باش...
حوصله ندارم ازاین مطب به آن مطب دور بزنم و از نو پرونده پزشکی بسازم...
پی نوشت: بعد از سه سال حالا معده درد برگشته و اظهار وجود می کند.
نگران نشوید. الان خیلی بهترم.
امروز از صبح پرانرژی بودم.
برادرم را پسرم در خواب دیده بود.
آنقدر زیاد که هر چه قدر تعریف می کرد، تمام نمی شد.
-: مامان دایی سالم بود. به بدنش دست زدم. روح نبود. خودش بود.
پرسیدم: تو که مرده بودی! زنده شد؟
گفت: آمده ام از شماها خبر بگیرم.
گفت و گفت و گفت...
از این که خوش لباس ومرتب و شاد بوده...
برای همه مان چای و ... آورده بود...
گفته است: آمده ام کمکتان کنم...
و شیرهای آب خانه ی ما را که خراب بوده، تعمیر کرده...
و...
پی نوشت:نمی دانید چقدر شارژ شدم. خودم فقط دوبار در حد یک نگاه به خواب دیده بودمش.
به پسرم 10000 تومان مژدگانی دادم بابت این که خوابش را برایم تعریف کرد.
بلند گفت: دایی! تو را به خدا هر شب به خوابم بیا!