بنا به سنت کهن پارسی در ایام عید به دیدن همه ی اقوام و دوستان رفته و به رسم ادب احوال همه را پرسیده و تبریک گفته ام.
آخرین رسم نوروزی را اما نتوانستم به جا آورم. نه که نخواهم، که نتوانم. انرژی دیگر ته کشیده است. تصمیم داشتم خانواده رابه دامان طبیعت بفرستم و تا بازگشت انان به آماده کردن ناهار بپردازم اما باز هم جاری فهمیده نگذاشت تنها بمانم. باز هم به موقع به داد دلم رسید. وقتی دید نمی توانم دعوتش را بپذیرم با خانواده به خانه ما امد و پس از صرف ناهار و استراحت با هم به پارک رفتیم.
جای شما خالی!
بچه ها حسابی والیبال بازی کردند...
با هم پیاده روی کردیم و...
سبزه گره زدیم و...
و ...
بعد که به خانه برگشتیم جاری چنان آش خوش مزه ای برایمان پخت که عطر و بویش گمانم تا هفت خانه ان طرف تر هم رفت...
.
.
.
همین چند دقیقه پیش رفتند.
از ان جا که بر هر نعمتی شکریست واجب، خدا را به خاطر فامیل مهربانی که به من هدیه داده است، سپاس می گویم.
خدایا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری و عشق پایدارم سپاس می گذارم.