آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

اگر کودکی بود، سه ساله شده بود...


خوانندگان قدیمی می دانند که در بهار 90 برای یافتن حس ناشناخته ای که از درون آزارم می داد، به نوشتن روزمرگی ها توصیه شدم و کمی بعد همسرم پیشنهاد کرد که این جا را بسازم...

این گونه بود که آسمون فیروزه ای زندگی من زاده شد. اگر کودکی بود، سه ساله شده بود و شیرین و خواستنی؛ بعدها من از هدف اصلی کمی دور شدم اما این خانه مجازی برای من چیزی فراتر از یک وبلاگ شد. دریچه ای شد به دنیایی از ناشناخته ها. راهی شد به دل های دیگر مردمان در دیگر سوها...

و اکنون این خانه دیگر مجازی نیست. با خیلی هایتان دیدار کرده ام. صدای خیلی هایتان را شنیده ام. بر مگوهای زندگی بسیاری دانایم و خیلی هایتان نیز می دانید آن چه را که حتی نزدیکان و وابستگان من نمی دانند. از شادیتان خوشحال شده ام و در غمهایتان شریک و بر عکس سعی کرده ام در شادی هایم شریکتان کنم و الحق که در بزرگترین غم زندگی ام از بهترین همدردها بودید که گر نبود همدردی و همراهی شما، شاید نمی توانستم این گونه آسان تاب آورم...

بسیار از شماها یاد گرفته ام و بارها راهنمایی ام کرده اید به آن چه درست تر بوده است...

در سومین زاد روز « آسمون فیروزه ای زندگی من » شادمانم که دارمش و دارمتان...

اینجا تنها تجربه وبلاگ نویسی من نبوده است. رقص باد در گندمزار را بعد از آن ساختم که گمان بردم « آسمون فیروزه ای زندگی من » شناخته شده است. تصمیم داشتم به تدریج به آن نقل مکان کنم. نشانی آن را به خیلی از دوستان دادم و حتی چند پست هم در آن نوشتم اما هیچ گاه نتوانستم در آن راحت باشم و باز هم به نوشتن در این خانه ی فیروزه ای با همه کم و کاستی هایش ادامه دادم.

بعضی ابراز کرده اند چرا رمزی می نویسی در صورتی که پست های رمزدارت خیلی خصوصی نیستند؟ درست است رمزدارهایم خیلی خصوصی نیستند اما نمایان گر حس و حال واقعی من است و ازنظر من درست تر آن است که همه زوایای قلبم را در معرض دید افراد ناشناس قرار ندهم.

به زودی کلید پستهای رمز دار تعویض خواهد شد و  آن را به دوستانی که وبلاگ دارند و می شناسمشان تقدیم خواهم کرد. 

لطفا با گذاشتن ایمیل تقاضای رمز نفرمایید و اگر وبلاگی دارید و خیلی سربسته و مرموز هم می نویسید، مرا از دادن رمز معاف فرمایید.

ناراحت نشوید جریان همان دست و پای بلوری بچه سوسکه است و این جا فقط برای من یک « آسمون فیروزه ای زندگی من » است و بی شک برای خیلی ها هیچ به حساب می آید. 

از همراهی همه دوستان عزیز سپاس گزارم و سخن آخر آن که: هر چه می خواهد دل تنگت بگو!