آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

سمج ها

خیر سرمان امروز قصد کردیم بعد از ناهار کمی خوابیده و برای سفر کوتاهی که در پیش داریم، تجدید قوا کنیم.

آستر پرده را کشیدیم و گلهای قالی و پتو را به آفتاب دلچسب نیمروز پاییزی سپردیم. جایتان خالی مصداق همان ضرب المثل معروف (خواهی ببری لذت خواب\ سرت سایه بنه پاهات تو آفتاب) چشم ها بر هم نهاده و ....

تازه چشمهایمان گرم شده بود که صدای زنگ تلفن روحمان را به کالبدمان فراخواند. نمی دانیم چقدر طول کشید که جسممان به خود آمد و با روح یکی شد و سلانه سلانه خود را پای اختراع خدا بیامرز گراهام بل کشاند. اما به گمانم بیچاره دستگاه تلفن بیست باری زنگ خورد. گوشی را که برداشتیم، صدای خانمی از آن سوی به گوشمان رسید: منزل خانم یوسفی؟ و جواب شنید: خیر ! که ناگاه بدون هیچ عذرخواهی، گوشی را قطع کرده و ما را در بهت و ناباوری گذاشت که نکند ما مزاحم ایشان شده ایم!؟

باری با کوله باری از ندامت جواب دادن به تلفن، دوباره به زیر پتو باز گشتیم تا به خواب نازنینمان ادامه دهیم. این بار روحمان حسابی به گشت و گذار در سرزمین رویاها پرداخته بود که باز هم صدای تلفن به مامنش کشاندش و ما را به  پای دستگاه فوق الذکر...

- :بفرمایید!

- : منزل دکتر محمدی؟

- : خیر!

- : مگر شماره ... نیست؟

-: بله! همین شماره است اما منزل دکتر محمدی نیست.

_ : خود آقای دکتر این شماره را به من داده اند.

- : آقا شاید ایشان شما را اشتباه داده اند یا شما اشتباه یادداشت کرده اید.

- : ولی شماره درست است.

-: بله شماره درست است ولی منزل آقای دکتر محمدی نیست....

- : .....

و این بار ما چنان گوشی را بر دستگاه کوفتیم که به گمانم هفت جد بل بیچاره هم ایشان را بابت اختراعشان شماتت نمودند...

و بدینسان این خواب نیمروزی نه تنها به آرامشمان نیفزود که ته مانده قوایمان را هم این مزاحمتهای بی وقت از ما ربود و تنها سردرد و بی حوصلگی برایمان به ارمغان آورد.

فردا و پس فردا که در سفر خواهیم بود و همان بهتر که هفته آینده شیفت عصریم و در مدرسه.

ما را چه به خواب نیمروزی!