مکان: دفتر مدرسه
یکی از همکاران خطاب به دیگران:
خانم ها! لطفا اگر دختر خانمی خانواده دار، تحصیل کرده، قدبلند، سفید رو و بسیار زیبا، سراغ دارید، جهت معرفی به یکی از آشنایان معرفی بفرمایید. تاکید می کنم خیلی زیبا باشد.
من: نمی شود حالا دختر زیبا باشد اما سبزه باشد؟
همکار: نه حتما باید سفید باشد.
من: با این اوصاف پسر هم باید امیرارسلان باشد.
پی نوشت: نگفت دختر نجیب باشد، خانم باشد، متین باشد ...
زنگ تفریح خورده بود. کمی دیرتر به دفتر رفته بودم. همکاران با نوشیدن یک فنجان چای، رفع خستگی می کردند. روی میز فنجانی دیگر نبود. به آبدارخانه رفتم تا برای خودم فنجانی چای بریزم.
از داخل آب چکان فنجانی برداشتم. لکه های قهوه ای روی فنجان کریستال بدجوری توی ذوقم زد. فنجان دیگری برداشتم اما دریغ...
به سینک نگاهی کردم. خبری از مایع ظرفشویی نبود. به دفتر برگشتم. تنی چند از همکاران جرعه های آخر چای خود را می نوشیدند.
موضوع را به یکی از همکاران گفتم. با هم به آبدارخانه رفتیم و فنجانهای بسیار کثیف را نشانش دادم.قیافه اش دیدنی بود. با هم موضوع را با معاون در میان گذاشتیم و من اعتراض کردم که چرا مایع ظرفشویی موجود نیست تا فنجان ها تمیز شسته شوند...
در همین همین حین مستخدم مدرسه سررسید و متوجه شد که داریم درباره چه صحبت می کنیم.
حالا با من و همان همکارم سرسنگین شده است. من که اعتنایی نکرده ام اما طفلکی همکارم به جای جواب سلام سکوت شنیده است.
دیروز: در دفتر نشسته بودم که وارد شد و با بی اعتنایی سینی چای را روی میز گذاشت و رفت.
امروز: یک ربع به خروج از منزل برای خودم یک لیوان چای ریخته ام و منتظرم کمی سرد شود.
پی نوشت: من دختر همان مردی هستم که بیست و اندی سال در مدارس چای نخورد؛ به خاطر اعتراض به کثیفی یک فنجان چای!
امروز هم شیرینی پختم. کشمشی و بادامی.
سری قبل بادامی ها را با شکلات ذوب شده تزیین کردم اما اینبار شکلاتم تمام شده و تصمیم دارم از مربا استفاده کنم.
کشکشی ها هم بس که نرم و خوش مزه بودند، زود تمام شدند و امروز دوباره پختم البته از دستور اصلی 40 گرم شکر کمتری ریختم. همسرم کم شیرینی می پسندد .
قول می دهم در اولین فرصت عکس بگذارم.
دیگر دلتنگ نیستم.
یکی دو ساعت پیش پدرم را در خواب دیدم. از درشکه ای پیاده شد. کت و شلوار آبی نفتی خوش رنگی پوشیده بود با یک کلاه نو!
سرحال و قبراق و شاد. با پوستی صاف و روشن، بدون هیچ چین و چروکی!
مرا درآغوش گرفت و وقتی پرسیدم: از من راضی هستید، لبخندی زد و سر تکان داد.
دیگر جزئیاتش را به یاد ندارم. فقط می دانم حرف دلم را برایش گفتم و این که خیلی دوستش دارم.
هیچ گاه وقتی زنده بود به این صراحت نگفته بودم دوستش دارم. حالا اما حسرت به دل ندارم چون مطمئنم از آن بالا که مرا می بیند، می داند که چقدر زیاد دوستش دارم.
از خواب که بیدار شدم برای شادی روحش قرآن خواندم.
حس بسیار خوبی دارم. اشکهایم روانند اما از سر شوق.
امروز یکی از دانش آموزانم پرسید: « وطن یعنی چه؟ »
گفتمش: « جایی که در آن به دنیا می آیی، بزرگ می شوی. مهرش چونان شیر مادر در رگ وپی ات ریشه می دواند و آب و خاکش با گوشت و پوستت عجین می شود. فرق نمی کند در شرق به دنیا آمده باشی یا در غرب. در شمال یا جنوبش...
آه از جگر سوخته ام بر آمد و هرمش از درون مرا سوزاند، وقتی به یاد هم میهنان جنوبی بوشهری ام افتادم...
مردم ایران
تسلیت!