چه چیزی لذت بخش تر از این که بعد از یک هفته آشپزی نکردن، به هوای برداشتن مواد اولیه ناهار، در فریزر را باز کنی و یکی از کشوها را بیرون بکشی و ببینی یک قابلمه پر از قرمه سبزی، دارد به تو چشمک می زند.
اصلا این قرمه سبزی باز مانده از یک میهمانی عیدانه، یادم نمانده نبود. به این ترتیب نهار روی گاز آماده است و من دارم برای دوستانم خبر آمدنم را می نویسم.
البته سه روز تعطیلی پس از سیزده بدر هم حسابی می چسبد. فکر کن امروز دارم استراحت می کنم و هنوز فردا هم هست.
آرامم.
الان آرامم اما دیروز خشمگین بودم. همانند یک اژدها! خشمم نه به خاطر ظلمی بود که بر ما می رود، بلکه به خاطر حماقتی که مبتلا می شویم و مهر سکوتی که بر دهان خود می زنیم. مبادا دیدگاه مدیر تغییر کند و به جای یک معلم حرف گوش کن سر به زیر، شاهد یک معلم آگاه و جسور باشد.
قضیه از آن جا شروع شد که بیست روز پیش بدون اطلاع قبلی، جلسه شورای معلمان داشتیم. جلسه روز چهارشنبه برگزار شد که یک ساعت زودتر مدرسه تعطیل می شود. از ساعت یازده تا یک ربع به یک. حالا یکبار جلسه ناگهانی، آن قدر طول کشید، احترام گذاشتیم و چیزی نگفتیم.
از آن جا که بی سرو صدایی از همان هایی بار می آورد که خودتان بهتر می دانید، دیروز در یک اقدام غیر مترقبه، آقای مدیر در جمع همکاران خانم، اعلام فرمودند که با مدیر شیفت مخالف برنامه ریزی کرده اند، جلسه شورای معلمان دو شیفت را همزمان برگزار نموده و از استادی بخواهند روشهای نوین تدریس را به همکاران آموزش دهند و از آن جا که برگزاری چنین جلسه ای بعد از تعطیلات عید لطفی ندارد، دو سه جلسه در اسفند ماه برگزار کنیم.
معلم کلاس چهارم: بله! خیلی خوب است. ما در مدارس دیگر چنین جلساتی داشته ایم.
معلم کلاس دوم: بله! به دانشمان هم اضافه می شود.
دیگران: سکوت
معلم کلاس اول 2: نه خیر آقا! اولا که دوره کامل روشهای نوین تدریس را گذرانده ایم.
دوما: این که به چه حساب باید دوره ای ببینیم که در قبال آن هیچ گواهی دانش افزایی به ما ارائه نمی شود.
سوما: در این روزهای پایانی اسفند، وقتمان پر است.
مدیر: خانم آفرینیان! دوست ندارید، می توانید شرکت نکنید.
من: معلوم است که شرکت نمی کنم و برخاسته به کلاسم رفتم.
شاید با خود فکر کنید، جرا بی جهت ساز مخالف زده ام. در این صورت لازم است بدانید که دوره کامل این کلاس ها را گذرانیده ام و نیازی به تکرار مکررات نیست. کلاس در ساعت غیر اداری برگزار می شود و از آن جهت که مدرسه برگزار کننده کلاس می باشد، هیچ گواهی مبنی بر شرکت ما در چنین کلاسی صادر نمی شود و هیچ امتیازی تعلق نمی گیرد. مدیر دو شیفت قصد دارند جلوی مدیران خود، خودنمایی کنند که چقدر فعالیت مثبت انجام داده اند و تشویق شده و به عنوان مدیر نمونه معرفی شوند. از همه این ها که بگذریم، مدرسه اگر بودجه ای دارد که هزینه تشکیل چنین کلاسی را بدهد، چرا لوحه های آموزشی را نمی خرد، چرا دو عدد لامپ مهتابی ناقابل نمی خرد که کلاس در این روزهای ابری زمستانی و همچنین ساعات پایانی روز ، تاریک نباشد. چرا بخاری کلاس مرا تعمیر نمی کند که من و بچه ها هر روز سردرد نشویم.
...............................................................................................................................
زنگ بعد موضوع را با نماینده معلمان که البته آقا می باشد، در میان گذاشتم. عنوان کرد که اصلا از موضوع خبر ندارد. در این میان یکی دو نفر دیگر از معلمان مرد هم وارد بحث شدند و همه مخالف برگزاری چنین کلاسی بودند و صد البته از قصد مدیر بی خبر!
مدیر که وارد شد، نماینده معلمان پرسید: قصد برگزاری چنین کلاسی دارید؟
مدیر: بله و فقط خانم آفرینیان مخالف است و می تواند شرکت نکند. ( تصور کنید نظر 5 معلم مرد به هیچ انگاشته شده است.)
من: بله و لابد شما هم در ارزشیابی ام عنوان می کنید که ایشان در جلسات شرکت نکرده است.
مدید: بله!
من: آقا! شما دارید با اعمال قدرت حرفتان را بر کرسی می نشانید و به هر کس هم که مخالف باشد، برچسب عدم همکاری می زنید.
مطمئن باشید. من زیر بار حرف زور نمی روم و در چنین کلاسی شرکت نمی کنم. البته آرام هم نمی نشینم که شما هر چه دلتان می خواهد بکنید....
بقیه همکاران: خانم آفرینیان! به جایی برنمی خورد که در این کلاس شرکت کنیم.
آن دیگری: چه کنیم دیگر، مدیر است.
آن دیگری: تا بوده همین بوده....
..................
دیکتاتوری از همین جا شروع می شود. از همین سکوت به ظاهر ساده یک عده که حاضر نیستند جلوی حرف زور بایستند....
همسر برادر یکی از همکاران شش ماهی بود که سکته کرده و به تشخیص پزشکش دچار مرگ مغزی شده بود. یکی دیگر از پزشکان اما نظر داده بود که مرگ مغزی نیست و در کمای عمیق فرو رفته است.
بچه هایش خیلی به بازگشت مادرشان امید داشتند هر چند می دیدند که مادرشان به کمک دستگاههای پزشکی زنده است. در این چند ماه مدام خانواده در بیمارستان بسر می بردند. اما زندگی همچنان جریان داشت. مثلا دخترش عقد کرد و ...
این اواخر پزشکان روی مرگ مغزی تاکید داشتند و بچه ها راضی شده بودند که دستگاهها را از مادرشان جدا کنند مگر کوچک ترینشان.
هفته پیش مادر به خوابش آمده و خواسته بود که حلالش کنند. با دیدن این خواب کوچکترین فرزند هم راضی شد که دستگاهها را از بدن مادر جدا کنند.
بزرگترها تصمیم گرفتند زمانش را به بچه ها اعلام نکنند و در همین تعطیلاتی که گذشت، بچه ها را که فشار عاطفی زیادی را تحمل کرده بودند، به مسافرت بردند تا اندکی روحیه شان بهتر شود.
قرار بود پس از برگشت از سفر اجازه جدا کردن دستگاه ها را به پزشکان بدهند.
درست دو روز پس از برگشت از سفر، بدون جدا کردن دستگاه ها، مریض فوت کرد.
.............................................................................................................................
دوست پزشکی دارم که تعریف می کرد دو دوستش با هم دچار حادثه رانندگی شده بودند. یکی در همان زمان حادثه با مختصر آسیب دیدگی فوت کرد اما دیگری که دچار ضابعات بیشتری هم شده بود، به کما رفت.
بعد از دو ماه که به زندگی برگشته بود، عنوان می کرد که در این مدت چند بار دوست مرحومش به بالینش آمده و خواسته بود که با او به دنیای دیگر برود اما هر بار جواب می شنیده که من زندگی را دوست دارم و هنوز در دنیا کار دارم.
.............................................................................................................................
پدر من هم که برنگشت، دلی به این دنیا نداشت و دلش می خواست برود. آن 33 روز هم برای این بود که من آماده شوم و دل بکنم...
خیلی دلم می سوزد...
اسرار عجیبی دارد زندگی و مرگ انسان...
دوست داشتن مهمان و مهمان نوازی را از پدرم به ارث برده ام. لذت می برم از پذیرایی مهمانی که حبیب خداست. مخصوصا اگر از دیار پدری باشد. مخصوصا اگر خواهر و برادر پدرت باشند.
نمی توانید تصور کنید چقدر خوشحال شدم.
وقتی زنگ زدند که در راهیم.
لذت می برم از پذیرایی از مهمان...
لذت می برم از تهیه مقدمات مهمانی...
لذت می برم از آشپزی برای مهمان...
حیف ساعتی بیش نماندند اما همان دوساعتی که با هم بودیم، برایم یک دنیا ارزش داشت.
شب جمعه باشد و مهمان عزیزی داشته باشی که یاد پدرت را برایت زنده می کنند و خوش نگذرد.
فامیلم را همیشه دوست داشته ام اما بعد از عروج پدرم، قدر مهربانی هایشان را بهتر می دانم و گوشه گوشه قلبم را با ذرات محبتشان آذین می بندم.
و دلگیر می شوم وقتی رد پای پیری را بر چهره عمه ام می بینم...
و دلم می سوزد وقتی عموی نسبتا جوانم سرفه می کند و می دانم که ریه اش درگیر یک بیماری مزمن است...
خدایا! خودت سلامتی کامل و عمر باعزت عطایشان فرما!
.............................................................................................................................
اولین باری بود که یکی از فامیل پدری را دیدم و اشک به مهمانی خانه چشمم نیامد.
دل سنگ شده ام آیا؟