تازه بازگشته ام از سفری که هدیه نابی بود.
درست زمانی که بدان نیاز داشتم و آرزویش کردم.
و پروردگارم از من دریغ نکرد.
هیچ چیز مثل یک سفر عالی نمی توانست این چنین حال مرا دگرگون کند.
پروردگارا سپاس...
پی نوشت: و از دوستان عزیزی که دعای خیرشان را بدرقه راهم کردند، صمیمانه سپاس گزارم.
بعد از کمی استراحت با یک پست مصور برمی گردم.
چهار قل خوانده ام و آیةالکرسی...
از زیر قرآن ردش کرده ام...
هفت بار افوض امری الی الله خوانده ام و به خدا سپرده ام...
پسرک مادر امروز با دهان روزه سفرش را آغاز کرد و ما فردا...
خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. جرقه اش همان شب میهمانی زده شد و امروز قطعی شد.
مقصد: استان زیبای گیلان!.
.
.
.
هزار بار سفارش کرده ام: تا ما نیامده ایم، تن به آب نزنی...
امروز که روزه ای اما فردا زیاد هله هوله نخوری...
تا ما نیامده ایم، تن به آب نزنی...
تا ما نیامده ایم، تن به آب نزنی...
تا ما نیامده ایم، تن به آب نزنی...
پی نوشت: خدایا! پسرم را به خودت سپردم. هوایش را داشته باش.