اگر گرمی چند روز پیش ها ادامه می یافت، خیلی زود درختها جوانه زده و به شکوفه می نشستند.
خدا را شکر می کنم که زمستان روی خوبش را نشان داد و برف و سرما میهمان شهر و دیارمان شد. هر چند لوله های آب یخ بسته و الان آسانسور هم از کارافتاده اما باز هم جای شکرش باقیست.
به مدد بخاری برقی که سالها در انباری جاخوش کرده بود، یخ لوله های آب باز شد و سرویس کار هم دارد آسانسور را سرو سامان می دهد.
خودم هم که فارغ از دغدغه کار و مدرسه درخانه و اغلب زیرپتو لم داده و استراحت می کنم. برای زاده اولین روز تابستان که اتقاقا سطح تماس بدنش با محیط زیاد هم هست، این سرمای سخت، اندکی زیاده از حد تحمل است اما جایتان خالی! تعطیلی برف و سرما مزه دیگری دارد...
فقط این وسط به شدت کمبود یک چوب جادویی احساس می شود که در هوا تکانش دهم و به طرفةالعینی همه کشوها و کابینت ها مرتب شده و خانه جارو کشیده و گردگیری شود. بعد هم روی اجاق دو عدد قابلمه نازنین هویدا گشته و عطر و بوی غذای دلخواهم خانه را پرکند.
تنبل و خیال پرداز هم خودتانید! من فقط کمی بیش از حد می لرزم و صدالبته احساس سرمایی ( همان موش لرزان مدرسه موشها) را خوب درک میکنم.
کاش بهار زودتر بیاید...
پی نوشت: آسانسور راه افتاد. علت از کارافتادنش، یخ زدگی روغن قفل درب بود و بس!
گفتم که هوا بس ناجوانمردانه سرد است.
با این حال دلم می خواهد تا پنج شنبه سرما ادامه داشته بیاید و به قول معروف کش بیاید.
برف همه جارا پوشانده بود. تا چشم کار می کرد، سپیدی بود و سپیدی!
حتی رودخانه ای هم که روی آن ایستاده بودیم، یخ بسته بود...
کسی نبود که کمکی برساند. قطاری رسید. به دخترم گفتم الان دایی محسن از قطار پیاده می شود و به کمکمان می آید. دخترم به سمت قطاردوید اما وقتی برگشت گفت: دایی محسن دراین قطار نبود.
من بودم و برف و سرما و تنهایی...
پی نوشت: دلم می خواهد آیدا هم برایم تعبیرش کند.
دریا را درس داده ام.
صامتها را با مصوتها ترکیب کرده و روی تخته می نویسم و برای هر کدام مثالی می زنم.
یـ + ا => یا مثل: دریا
یـ + و => یو مثل: داریوش
یـ + ی => یی مثل: دایی
و اشک هایم فرو می ریزند...
آخرین شب زندگیش به ما زنگ زد. با هر چهار نفرمان صحبت کرد.
نه تنها به ما که به خیلی از اقوام و آشنایان تلفن کرده و احوال پرسیده بود.
کمتر از 24 ساعت به رخ دادن حادثه، ازدوستانش خواسته بود عکسی به یادگیری از وی بگیرند.
وقتی برای سفارش حلوا به قنادی رفتیم، خانمی که بارها به سفارش برادر جوانمرگم برای مراسم پدرم حلوا پخته بود، بی تاب شد و آن چنان گریست که ما را هم تحت تاثیر قرار داد. می گفت: تقریبا بیست شب پیش ساعت یازده شب از کرج زنگ زده و احوال مرا پرسیده است...
برادر! می دانستی به زودی دست اجل تو را پرپر خواهد کرد که چنین می کردی؟
خدایا! زین پس چه کسی به من تلفن نموده و احوالم را خواهد پرسید؟
پروردگارا! راضی ام به رضایت! اما از همین حالا تا ابد دلتنگم برای برادری که به شهادت همگان مهربان ترین ، خوش خنده ترین و بذله گوترین ما بود.
یا رحیم! به حق مهربانی و محبتش، او را قرین رحمتت بگردان.آمین
پی نوشت: پدر! خوب با پسرت خوشی که دیگر به خوابم نیامده ای!