این قدر حرف برای گفتن دارم که مگو و مپرس. اما تازه از یک سفر دو روزه برگشته ام. برایتان حرف دارم اندازه ی یک دریا!
در اولین فرصت می نویسم.
فقط همین قدر بدانید که خوابیدن زیر آسمان پرستاره در هوای نیمه شهریورماه روی تخت وسط حیاط خانه عمه لذتی دارد که مگو و مپرس!
مخصوصا آن که از خنکای هوا به گرمی دو عدد پتوی نرم پناه ببری و فردا صبح هم عمه ات حسابی تحویلت بگیرد و صبحانه ای عالی نوش جان کنی و بعد بروی 90 دقیقه کنار مزار عزیزانت بنشینی و تا دلت بخواهد قرآن بخوانی و دوباره ناهار مهمان عمه ات شوی و سفره ی دلت را باز کنی و ....
جایتان سبز! بسی خوش گذشت.
پی نوشت: تازگی ها کشف کرده ام بلند خواندن قرآن به وقت دلتنگی، حالم را بهتر می کند!
تا همین چند وقت پیش یکی از افتخاراتم این بود که در خانه ی ما شکستنی ها را دیگران می شکنند نه مادرخانواده!
حالا اما اوضاع خیلی فرق کرده و البته سوال بزرگی برای من به وجود آمده است.
در یک ماهه اخیر سه بار میهمان داشته ایم و هر بار ظرفی شکسته لست.
بار اول 12 مرداد روز تولد دخترم:
ظرف می شستم و یک لیوان از بالای آبچکان افتاد و شکست.
ساعتی بعد جامی از روی کانتر آشپزخانه افتاد و شکست.
شب هنگام دست یکی از میهمانان به جامی خورد و از بالای میز افتاد و شکست.
بار دوم 3 شهریور:
خواهر همسر و خانواده اش میهمان بودند و درب قابلمه پیرکس از روی کانتر آشپز خانه افتاد و شکست.
البته همان روز همسر از بالای چهارپایه افتاد و شکر خدا سالم ماند.
بار سوم 10 شهریور:
دیروز داشتم یک نیم لیوان را می شستم. همان طور که دستم را داخلش می چرخاندم، تکه ای از آن جدا شد و اتفاقا دستم را هم برید.
امروز هم یک استکان دیگر شکست..
.
.
.
و اما سوال بزرگ: چرا این بشکن بشکن راه افتاده و مهم تر آن که چرا وقتی میهمان داریم، این اتفاق می افتد؟
بعدا نوشت: شیشه در انباری هم دیروز شکست.
به لطف خدا و دعای دوستان و عزیزان حال و روحیه بیمار ما خوب است. دکتر توده را در آورده و نیمی از کشکک زانو را تراشیده است.
از دیروز می تواند با واکر راه برود و زانویش را خم کند.
از محبت عزیزانم سپاسگزارم و چشم امیدمان به لطف شفادهنده متعال است و دعای دوستان!