دیروز عصر شنیدن خبر متاستاز سرطان دختر جاری روزمان را تیره و تار کرد.
خیلی سریع تحت عمل جراحی قرار گرفت و خدا را شکر دیشب بعد از عمل که به دیدارش رفتیم، امیدوار شدیم به لطف خدا!
.
.
.
مگر می شود یک مادر خبر متاستاز سرطانش را بشنود و احتمال قطع پا را زا زبان دکترش بشنود و قلبش نلرزد.
مگر می شود شب تولد امام مهربانی ها، مادری روبه روی حرمش بایستد و زار بزند و شفای فرزندش را بخواهد و نه بشنود.
مگر می شود برادری بچه های خواهرش را به مطب بیاورد و به دکتر نشان دهد که این ها بچه های مریض شمایند و دکتر سفرش را کنسل نکند.
دنیا هنوز مهربان است و در شب میلاد امام مهربانی ها مهربان تر!
پی نوشت: دیشب لابه لای همه دعاهایم به مهربان تر از مادر گفتم : وقتی خبر مرگ برادرم را شنیدم گفتم راضی ام به رضایت. این بار اما پای دو بچه ی کوچک در میان است که دومی فقط 6 ماه دارد.
لطفا لا به لای قنوت سبزتان برای شفای کامل این مادر مریض دعا کنید.
پریروز:
دلخوشی بزرگ این است که روز دختر باشد و دست دخترت را بگیری و بروی سینما و با هم یک فیلم خوب ببینید و لذت ببرید از عالم مادر و دختری!
دیروز:
دلخوشی متوسط این است که توی پارک با دوستانت نشسته باشی و همه از طعم چای و کیک دستپختت تعریف کنند و بعد از یک گپ دوستانه دانشجوی کره ای برگردد و بگوید: « خانم شما از سنتان خیلی جوانترید! »
امروز:
دلخوشی کوچک این که است که سرویس قابلمه ای بخری که عاشق رنگ بدنه اش هستی !
پی نوشت: شما هم از دلخوشی های کوچک و بزرگتان بنویسید.