صبح بعد از سه ماه مقنعه ام را اتو کرده و به سوی سرنوشت حرکت کردم.
علی رغم همه تلاشم باز هم رفوزه شدم و در همان کلاس اول ماندم.
هر چه اصرار کردم، گفتند: خیر به شما کلاس دیگری نمی دهیم.
گفتم: من هم کلاس اول نمی روم.
گفتند: ما هم کلاس دیگری نمی دهیم.
اصرار کردم.
انکار کردند.
گفتند: معلم کلاس اول کم داریم.
گفتم: آن هایی که امتیاز کمتری دارند به کلاس اول بروند.
گفتند: نیروزهای زبده را از دست نمی دهیم.
گفتند بیا و با همسرت به یک مدرسه برو. با این شرط قبول کردم که با همسر در مدرسه پسرانه نزدیک خانه تدریس کنیم. من اول و همسر ششم. اما بعد یادم آمد آن مدرسه دو شیفت چرخشی دارد و وقتی شیفت عصر باشیم بچه ها در خانه تنها می مانند...
در پایان برای دو مدرسه شیفت ثابت صبح نزدیک هم ابلاغ گرفتیم. من کلاس اول دخترانه و همسر کلاس ششم پسرانه! با هم رفت و آمد می کنیم و همه با هم، هم شیفتیم!
و چه از این بهتر!
تنها یک مسئله مهم باقی می ماند و آن تدریس در مدرسه دخترانه است.
هفت سال گذشته را در مدارس پسرانه تدریس کرده ام و حالا سرو کارم با دختر کوچولوهاست!
کمی برایم غریب می نماید.
دلشوره دارم.
مثل بچه هایی که فردا برای اولین بار به مدرسه خواهند رفت.
.
.
.
اگر آن چه می خواهم نشود...
اگرمدرسه نزدیک خانه جای خالی نداشته باشد...
اگر پایه های بالای مدرسه دلخواهم معلم داشته باشد...
اگر شخص مناسبی مدیر آن مدرسه نباشد...
.
.
.
فردا روز تعیین مدرسه آموزگاران مقطع ابتداییست.
مثل بچه های کلاس اول دل شوره دارم.
هنوز رمز را عوض نکرده ام و پست پایینی با همان رمز قبلی باز می شود.
کامنتها را هم سرفرصت پاسخ خواهم داد.
ممنونم که هستید.