آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

مصورانه

چند روزی کمتر سراغ این جا را گرفتم؛ در عوض

بافتم.

دوختم.

پختم.

و مهم تر از همه رفت و روبی به راه انداختم اساسی و الان خانه ام مثل روز آخر اسفند برق می زند.

همه چیز برای استقبال ماه مهربان مهیا شده است جز خرید کیف بچه ها که امروز فردا انجام خواهد شد.





پی نوشت: هر چه مرداد ماهم به خمودی و تکرار روزمرگی گذشت، در عوض شهریورم پر شد از پویایی و نو شدن. سرزندگی و فعالیت. شدم همان که هستم و باید.

اعضای محترم پرشین بلاگ! گمانم نظراتم برایتان ثبت نمی شود. عذر مرا پذیرا باشید.




پنجره ها رو به تجلی باز است...

حسی در درون من زنده شده است.

چیزی شبیه امواج نور...

درست همانند پیچک های جادویی رنگی قالب وبلاگم...

اما سپید سپید...

از بالای سمت چپ مغزم به درون می تابد و تاریکی را می زداید.

گویا نوید به پایان رسیدن روزهای سخت را می دهد. نه! مطمئنم که روزهای سخت و تاریک رو به پایان است و طلیعه پیروزی نور دمیده است.

همانند روزهای آخر زمستان که نشانه های بهار از راه می رسند؛ این روزها نشانه های نور و روشنی را حس می کنم.

روزهای خوب در راهند. 


خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

خدایا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری و عشق پایدارم سپاس می گذارم.



پی نوشت: عنوان را از اشعار سهراب وام گرفته ام.

نظرسنجی

می خواهم برای دخترم پلور ببافم. من بالاتنه رنگ بنفش این مدل را انتخاب کرده ام با آستین لباس آبی!

دخترم اما این مدل را پسندیده است.

نظر شما چیست؟ کدام یک برای یک دختر خانم 15 ساله برازنده تر است؟

شایان ذکر است مدلهای پیشنهادی شما را با کمال میل پذیراییم.




پی نوشت: کاموای مورد نیاز را خریده ام. رنگ سرخابی چرک با سفید!

غریب

در یک اقدام بی سابقه قرآنم را گم کردم.

گم که نه جا گذاشتمش و حالا دیگر ندارمش.

دیروز وقتی از باغی که دو روز در آن اتراق کرده بودیم برمی گشتیم، قرآنم را بیرون باغ روی تنه درختی گذاشتم و یادم رفت بردارمش.

تازه عصر یادم افتاد و به صاحب باغ زنگ زدم و اطلاع دادم. چند دقیقه بعد صاحب باغ زنگ زد و گفت:« قرآن را برده اند. حتما فکر کرده اند لازمش ندارید و عمدا آن جا گذاشته اید.» 

صدالبته که قرآن قرآن است اما صدحیف! رسم الخط خیلی خوبی داشت. امیدوارم دست یک قرآن خوان افتاده باشد و صاحب جدیدش روزی چند آیه از آن را بخواند و در آخر برای من هم دعایی کند.





پی نوشت: دیروز قرآنی را که همسر شب عقدم هدیه آورده بود، از کتابخانه برداشته و خواندم. دلم برایش سوخت. از رمضان پارسال که با آن برای پدرم قرآنی ختم کرده بودم، غریب مانده بود.

برادر

چند روز پیش پدر و پسر پارچه ای را نزد خیاط همسایه برده اند تا برای پسرم شلوار فرم مدرسه بدوزد.

خیاط که تا به حال پسرم را همراه پدرش ندیده بوده، از همسر پرسیده:« ایشان برادرتان هستند؟ »

همسر:  « خیر! پسرم هستند. »

خیاط: 

پسرم: 

من بعد از شنیدن ماجرا: 

خواستم بگویم چنین همسری بوده ام من!