آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

یکی از اولین ها

من آفرین! 

اینجا خانه!

همسر و بچه ها در مدرسه...

تعجب نکنید!

شیفت عصر نیستم. در مرخصی به سر نمی برم. فقط تعطیلم. آن هم وسط هفته...

هیچ چیز نمی تواند لذت بخش تر از آن باشد که روز وسط هفته ات تعطیل و وقتت فقط و فقط برای خودت باشد و بس!

و امروز اولین روزی است که این نوع تعطیلی را تجربه می کنم. تقلیل ساعات کاری! با داشتن 20 سال سابقه آموزشی به داشتن این مهم نائل شده و از آن لذت می برم.

حیف همسر در مدرسه است. ناگفته نماند هماهنگ کرده و هر دو روز دوشنبه را انتخاب کرده ایم اما امروز همسر به خواست مدیر به مدرسه رفت.

همیشه خاطره اولین ها در ذهنت پررنگ ترند و این هم یکی از اولین هاست.






پی نوشت: لطفا بازنشسته های عزیز پز ندهند. به وقتش حکم بازنشستگی را هم به دست خواهم آورد. به قول پدرم گنجشک هر چه جیک جیک کند، انجیر به موقعش می رسد. امیدوارم تا آن موقع زنده باشم و در نهایتت صحت و سلامت درباره آن هم بنویسم. فعلا همین یک روز تعطیلی بیشتر را عشق است و بس!




منتظران

گلدان هایم تمام طول تابستان را زیر سایه درختان باغچه گذرانده اند.

و حالا قبل از آن که سرمای پاییزی طراوتشان را به یغما ببرد، به خانه برگردانده شده اند.

درست است که گرمای آفتاب برگهایشان را تیره و زمخت گردانده اما خوب که نگاه می کنم، می بینم ساقه ها قطور شده اند و لابه لای هر برگ جوانه ای به بار نشسته است. برگهای خشک و نیمه جان را می چینم. شاخه های بلند را از ساقه ها جدا می کنم و درون گلدان آبی قرار می دهم تا ریشه زنند و بعدها آنها را به آغوش خاک گلدانی بسپارم.

گلدان ها را به ردیف روی لبه شومینه می چینم. گلدان ها با شاخه های کوتاه و کم برگ زیبا نیستند اما جوانه های کوچک روی ساقه های ضخیم به من لبخند می زنند.

در طول پاییز و زمستان جوانه ها را نوازش کرده و مراقبت خواهم نمود تا آن ها هم شاخ و برگ داده و طراوت را به خانه ام ارزانی دهند.

من و گلدان هایم از همین حالا منتظر بهاریم.




پی نوشت: خدایا! قلب من هم محتاج نسیم رحمت توست تا آب و هوایش بهاری شود. می دانم که شنوایی و دانا.

منتظرم ای بخشاینده ی مهربان!


روزهایی که بر من می رود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

...

ساعتی پیش باز گشتم.

خسته و بی انرژی...

حس و حالم را کلمات نمی توانند بیان کنند...

شانه هایم توان تحمل اندک فشاری را ندارند و به تلنگری می لرزند.

هیچ گاه شب سی ام شهریور این قدر خسته و بی رمق نبوده ام.

مانده ام فردا چگونه به مدرسه بروم؟

روز شکوفه ها را چه کنم؟

انگار نه انگار که تا همین دو سه روز پیش دلم برای مدرسه پر می کشید...






پی نوشت: گفته بودم نمی توانم در کلاس اول تدریس کنم. گوش نکردند و حالا باید بارش را من به دوش کشم که تاوانش را بچه های مردم پس ندهند. 

دودل

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.