آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

اطلاع رسانی

عصر تلفن گویای اداره آب به اطلاع همسر رسانده است که احتمالا فردا از ساعت 8 تا 13 آب لوله کشی منطقه ما قطع خواهد شد.

.

.

.

نیم ساعت بعد تلفن زنگ زد:

من: الو! بفرمایید.

حاج خانم: خانم آقای ... می دونید فردا قراره آبمون قطع بشه؟ ( با لحن کشدار و لهجه تهرانی بخوانید. )

من: بله! در جریان هستم.

حاج خانم: به شما هم تلفنی خبر دادند؟

من: بله!

حاج خانم: به مریم ( همسایه واحد روبه روی ما ) هم خبر داده اند؟

من: نمی دانم. حتما! یک بار هم در ماه رمضان که شما تشریف نداشتید، اعلام کردند اما آب قطع نشد.

حاج خانم: نه مادر! من آب برداشتم. شما هم حتما آب بردارید

من: چشم. بر می دارم.

حاج خانم: کاری نداری مادر؟ خداحافظ.

من: خداحافظ.

.

.

.

با وجود رخدادهای چند روز اخیر، یادم رفته بودم اطلاع دهم؛ حاج خانم چند شب پیش از سفر برگشت. باغچه اما زودتر از همه با گل هایش به استقبال حاج خانم رفته بود.


خدایا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری ، عشق پایدارم و داشتن چنین همسایه نازنینی، سپاس می گذارم.

حاج خانم و قابلمه پارتی

عصر حاج خانم نبود. سهم حلوایش را در ظرف درداری قرار داده و در یخچال گذاشتم.

ساعت 10 که بیرون می رفتیم، متوجه شدم حاج خانم آمده است.

سریع حلوایش را برایش بردم. گفتم که دو بار دخترم در خانه تان امده و شما نبودید.خیلی خوشحال شد انگار دنیا را به او داده بودم.

همان جا ناخنکی زد و حلوا را در یخچال گذاشت. گفتم: ببخشید اگه خوب نشده! من مهارتی در پختن حلوا ندارم. 

گفت: نه! خیلی خوش مزه شده. خدا بابایت را بیامرزد.

بعد حاج خانم شروع کرد به تعریف که امروز ظهر ناهار میهمان نوه اش بوده است و فردا هم برای صرف ناهار به خانه نوه دیگرش دعوت شده است.بعد گفت که فرزندان یکی از دخترانش هر دو هفته یک بار در خانه یک نفرشان جمع می شوند و دیداری تازه می کنند و اضافه کرد هر کدامشان غذای خودش را می آورد و البته من و دخترم هم نخودی هستیم.

بعد گفت که قرار می گذارند هر هفته همه یک غذا بپزند مثلا هفته پیش قرمه سبزی داشته اند و این هفته هم نمی دانم چه در نظر دارند....

نمی دانید حاج خانم با چه ذوق و شوقی برایم حرف می زد. بعد به سمت یخچال رفت و گفت: چه می خواهی برایت بیاورم؟

گفتم: ممنونم. تازه شام خوره ام چیزی نمی خورم.

حاج خانم گفت: نوشابه خنک برایت بیاورم؟

گفتم: نه حاج خانم! شام کشک و بادمجان خورده ام. عجله دارم. بچه ها پایین منتظرند و حاج خانم گفت: این وقت شب حتما با شوهرت برو بیرون.

گفتم: بله حاج خانم همسرم هم پایین منتظر است.

و ....



پی نوشت: لذت بردم از این صفای کودکانه حاج خانم. خیلی راحت جلوی من حلوا را مزه کرد و ذوق و شوقش را نشان داد و خیلی راحت از قابلمه پارتی نوه هایش گفت.

کاش همه این قدر باصفا و مهربان بودیم....