آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

هزار حرف نگفته!

دوست دارم وقتی بر آرامستانی که پدرم در آن خفته است، پای می نهم، فقط خودم باشم و خودم.

اول بروم جلو و به پدرم سلام دهم و بگویم: من آمدم.

بعد سنگ مزارش را بشویم و کنارش بنشینم و قرآن بخوانم و بعد...

بعد هم یک دل سیر با پدرم حرف بزنم. حرفهایی از جنس فراق، دلتنگی، بی پناهی، غربت و ...

حرفهایی که یک دختر فقط به پدرش می تواند بگوید.

.

دیروز بعد از پایان مراسم سالگرد در کنار مزارش تنها نبودم. امروز صبح هم!

تنها هم که باشم فقط قرآن می خوانم و اشک می ریزم. وقتی هم دل می کنم، فقط تشکر می کنم برای همه آن چه برای ما کرد و حلالیت می طلبم و برمی خیزم اما همیشه قطعه ای از دلم را همان جا، جا می گذارم و برمی گردم.



پی نوشت: یکشنبه گذشته سومین سالگرد درگذشت پدرم بود. اما نتوانستم از حجم عظیم آن چه بر دلم سنگینی می کرد، چیزی بنویسم. باز هم من مانده ام و هزار حرف نگفته!

 اگر دوست داشتید به رسم رفاقت، فاتحه ای برای شادی روح پدرم نثار فرمایید.

سمج ها

خیر سرمان امروز قصد کردیم بعد از ناهار کمی خوابیده و برای سفر کوتاهی که در پیش داریم، تجدید قوا کنیم.

آستر پرده را کشیدیم و گلهای قالی و پتو را به آفتاب دلچسب نیمروز پاییزی سپردیم. جایتان خالی مصداق همان ضرب المثل معروف (خواهی ببری لذت خواب\ سرت سایه بنه پاهات تو آفتاب) چشم ها بر هم نهاده و ....

تازه چشمهایمان گرم شده بود که صدای زنگ تلفن روحمان را به کالبدمان فراخواند. نمی دانیم چقدر طول کشید که جسممان به خود آمد و با روح یکی شد و سلانه سلانه خود را پای اختراع خدا بیامرز گراهام بل کشاند. اما به گمانم بیچاره دستگاه تلفن بیست باری زنگ خورد. گوشی را که برداشتیم، صدای خانمی از آن سوی به گوشمان رسید: منزل خانم یوسفی؟ و جواب شنید: خیر ! که ناگاه بدون هیچ عذرخواهی، گوشی را قطع کرده و ما را در بهت و ناباوری گذاشت که نکند ما مزاحم ایشان شده ایم!؟

باری با کوله باری از ندامت جواب دادن به تلفن، دوباره به زیر پتو باز گشتیم تا به خواب نازنینمان ادامه دهیم. این بار روحمان حسابی به گشت و گذار در سرزمین رویاها پرداخته بود که باز هم صدای تلفن به مامنش کشاندش و ما را به  پای دستگاه فوق الذکر...

- :بفرمایید!

- : منزل دکتر محمدی؟

- : خیر!

- : مگر شماره ... نیست؟

-: بله! همین شماره است اما منزل دکتر محمدی نیست.

_ : خود آقای دکتر این شماره را به من داده اند.

- : آقا شاید ایشان شما را اشتباه داده اند یا شما اشتباه یادداشت کرده اید.

- : ولی شماره درست است.

-: بله شماره درست است ولی منزل آقای دکتر محمدی نیست....

- : .....

و این بار ما چنان گوشی را بر دستگاه کوفتیم که به گمانم هفت جد بل بیچاره هم ایشان را بابت اختراعشان شماتت نمودند...

و بدینسان این خواب نیمروزی نه تنها به آرامشمان نیفزود که ته مانده قوایمان را هم این مزاحمتهای بی وقت از ما ربود و تنها سردرد و بی حوصلگی برایمان به ارمغان آورد.

فردا و پس فردا که در سفر خواهیم بود و همان بهتر که هفته آینده شیفت عصریم و در مدرسه.

ما را چه به خواب نیمروزی!

 


صحرا

تازه از مدرسه آمده ام. تا آمدن دخترم کمی وقت دارم. ناهارم آماده است. مثل هر روز صفحه وبلاگم را باز می کنم. وبلاگش جزو اولین وبلاگهایی که با ذوق و شوق بازش می کنم اما با نامه خداحافظی اش مواجه می شوم. دلم فرو می ریزد...

بیش ار شش سال است که هر روز، به غیر از روزهای تعطیل، دست کم یک پست از او خوانده ام. با شادی اش شاد شده و در غمش شریک.

صحرا! دوست خوب فهیم مهربان من! می توانم به جرات بگویم در این شش سال، چیزهای زیادی از تو آموخته ام. ازخواندن نثر روانت لذت برده ام و درس زندگی گرفته ام.

به تصمیمت به هر دلیلی که باشد احترام می گذارم هر چند خیلی دوست داشتم این دوستی مجازی ادامه می یافت و خیلی خوشحالم که به مرادت رسیده ای!

از خدا می خواهم زیر این آسمان نیلی، قلبت سرشار از عشق و مهربانی باشد و زیر سایه بزرگترها خوشبختی ای را که سزاوارش هستی، در کنار خانواده مهربانت تجربه کنی.

برایت بهترین ها را آرزو می کنم و به خدای مهربان می سپارمت. دست حق به همراهت! شاد باشی و سلامت.


پاتک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گستاخ

فارسی داشتیم. کلمات را صداکشی می کردم. ناگهان حنجره ام یاری نکرد، صدایم گرفت و به سرفه افتادم.

از آن گوشه کلاس زبلی به طعنه گفت: بپا خفه نشید!

من:...