بلاخره رفتیم و بازگشتیم.
سخت ترین سفری که تجربه کرده ام.
درب خانه بچه ها را باز کردیم.
سخت بود. خیلی سخت!
گمان نمی کردم طاقت بیاورم اما دانستم هرم داغ، خوب مرا پخته است.
گریستم اما آرام...
قرآن خواندم به صوت بلند...
بعد هم از خانه دست نخورده، فیلم گرفتم برای بچه هایم که هرگز خانه دایی شان را ندیدند..
.
.
.
اکنون آرامم. چه در نهایت آرامش، از میراث پرارزش غیرت، متانت و شجاعتی که از پدر به ارث برده ام، بهره بردم و اکنون سربلندم.
خدایا سپاس که توانم دادی تا به بهترین روش از عهده اش برآیم.
دلم می خواهد بدانم آن که با سرچ عبارت «
کوزه فیروزه ای بزرگ مخصوص ترشی » به وبلاگ من رسیده است، با دیدن این خانه چه احساسی را تجربه کرده است؟
سال 93 سال خوبی به نظر می رسد. دست کم بهارش چنین بوده است.
و مثل اسب می تازاند و تند به پیش می رود...
البته تا به حال دو راس از اسب های سپیدش را هم به چشم دیدیم با سوارانی که کوله باری از امید و نجابت و حسن خلق بر دوش داشتند و به چشم انتظاری یاران خود پایان دادند.
از آن مهمتر حال عموجانم رو به بهبود است...
میهمانی رفته ام و زیاد مهمان داشته ام و خواهم داشت...
و چه از این همه نیکبختی، بهتر و خوشتر؟
.
.
.
راستی روز مادر بر همه تان مبارک.
جای شما خالی عصر همان روز در حریم رضوی شاهد پیوند عزیزی بودیم.
و یادم بود که همگان را در دعایم به یاد آورم. به خصوص مادر مانای عزیزم که روزهای سختی را می گذرانند.
پی نوشت: در همین 33 روزی که از سال نو رفته، بانی خیر پیوند عزیزانی شده ام. باشد که تا پایان سال چنین باشد.
بعد از 18 روز تعطیلات پایان سال کهنه + آغاز سال نو و یک هفته شیفت بعد از ظهر مدرسه رفتن، صبح زود بیدار شدن هنر است!