-
درد
دوشنبه 28 بهمنماه سال 1392 00:46
-
بی مهر
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1392 22:02
-
بزرگ ترها! مراقب باشید.
شنبه 26 بهمنماه سال 1392 13:30
درباره لزوم اندازه گیری زمان برای بچه ها صحبت می کنم تا بحث را بکشانم به وسایل اندازه گیری زمان و ساعت را تدریس کنم... بحث می کشد به این که هر کاری باید در وقت و زمان مشخص خودش انجام شود وگرنه وقت از دست می رود و زیان می بینیم. چند مثال کودکانه می زنم: اگر خواب بیفتید و دیر به مدرسه برسید ممکن درس را از دست بدهید......
-
رسم
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1392 10:53
لباس خریده ام. برای مادر و عمه ام. که از عزا درآورمشان... زود گذشت... 54 روز... و روزها که از پی هم می آیند و می روند... دیری نخواهد پایید که سال کهنه برود و سال نو بیاید. غم تو ای برادر اما هیچ وقت کهنه نخواهد شد و از دل بیرون نخواهد رفت... جگرسوز است... پی نوشت: خدایا! صبر بده.
-
بعد از 50 روز
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1392 00:09
-
نور امید
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1392 23:33
حاج خانم و خانم همسایه واحد روبه رویی را صدا کردم و با خود بردم دیدن خانم همسایه طبقه بالایی که پنج شنبه فارغ شده است از نه ماه بارداری... نگویید زود رفتید که دلم غنج می زد برای دیدن نوزادی که ترلان نام گرفته است. ازجمعه که به خانه آوردندش، صدبار گوش ایستادم شاید صدای گریه اش را بشنوم و فقط یک بار موفق شدم که آن هم...
-
آرزو
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1392 11:23
روی صندلی آزمایشگاه به انتظار نشسته بودم. زوج کهنسالی وارد شدند.گرد پیری بر رخسار هر دو نشسته و الف قامتشان از گذر عمر کمانی گشته بود. کمی آن سوتر مهربانانه در کنار هم نشستند. . . . به همسرم گفتم: یعنی می شود من و تو هم این چنین به پای هم پیر شویم؟ لبخندی زد و هیچ نگفت. نگاهم به نگاه پیرزن گره خورد. لبخند زدم. لبخند...
-
غم مرگ برادر را برادر مرده می داند
جمعه 18 بهمنماه سال 1392 09:14
زازالک عزیز! چگونه تسلیتت دهم؟ چگونه همدردی کنم؟ وقتی حجم عظیم و سنگین اندوهت را می دانم. من صورت معصومانه برادر در کفن دیده ام. من بر ابروان مشکی و کشیده برادر آخرین بوسه را زده ام. من معنای قد بلند برادر و نگرانی تنگی قبر را خوب می فهمم. من رابطه روز هزارچشمان و حفظ متانت و آرامش را می دانم. فقط حکمت اعداد 33 و 92...
-
راز
پنجشنبه 17 بهمنماه سال 1392 16:16
-
هدیه هایی الهی
چهارشنبه 16 بهمنماه سال 1392 23:27
رفته بودم با تمام وجودم پستی و دنائتی را که در حقم روا داشته بود، درصورتش تف کنم... نتوانستم ... باز هم متانت و تربیتم اجازه نداد. با رعایت ادب حرف دلم را گفتم و بیرون آمدم... سبک شده بودم اما بغض هم چنان گلویم را می فشرد. زخمه چنگهایی که بر روحم کشیده بود، تا اعماق وجودم را سوزانده و شوری اشک را میهمان لبانم کرده...
-
داغ تر از آش
دوشنبه 14 بهمنماه سال 1392 14:26
شنبه شب مادر دانش آموزم زنگ زده بود و می گفت: اجازه می دهید درس گل را به پسرم یاد بدهم؟ -: خیر! خودم به موقع تدریس خواهم کرد. -: حوصله اش سر رفته است. کتاب های کمک درسی اش را هم تا جایی که گفته بودید، حل کرده است و الان بیکار است. -: خانم! بگذارید فرزندتان کمی بچگی کند. اجازه دهید از این تعطیلی لذت ببرد. -: خودش اصرار...
-
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
دوشنبه 14 بهمنماه سال 1392 14:06
اگر گرمی چند روز پیش ها ادامه می یافت، خیلی زود درختها جوانه زده و به شکوفه می نشستند. خدا را شکر می کنم که زمستان روی خوبش را نشان داد و برف و سرما میهمان شهر و دیارمان شد. هر چند لوله های آب یخ بسته و الان آسانسور هم از کارافتاده اما باز هم جای شکرش باقیست. به مدد بخاری برقی که سالها در انباری جاخوش کرده بود، یخ...
-
شکر
شنبه 12 بهمنماه سال 1392 12:14
یادم هست که ازخدا حسابی تشکر کنم بابت هوای سرد و برف و یخبندان دیشب و امروز صبح که باعث شد مدارس تعطیل شوند و من بدون دغدغه در خانه بمانم و خستگی چند روز اخیر را ازتن بیرون کنم. دیشب ساعت ده به خانه رسیدیم. پنجاه کیلومتر مانده به مشهد را در دو ساعت به سختی و با دید کم پیمودیم. همین حالا مشهد شاهد بارش برف شدید و...
-
برف
شنبه 12 بهمنماه سال 1392 09:11
برف همه جارا پوشانده بود. تا چشم کار می کرد، سپیدی بود و سپیدی! حتی رودخانه ای هم که روی آن ایستاده بودیم، یخ بسته بود... کسی نبود که کمکی برساند. قطاری رسید. به دخترم گفتم الان دایی محسن از قطار پیاده می شود و به کمکمان می آید. دخترم به سمت قطاردوید اما وقتی برگشت گفت: دایی محسن دراین قطار نبود. من بودم و برف و سرما...
-
حق گرفتنیست
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1392 19:25
نماینده های کلاس را عوض کرده ام. یکیشان جلو آمده و با کم رویی و خیلی آهسته کنار گوشم می گوید: خانم وقتی که ما مسئول گلدان های کلاس بودیم، بیشتر روزها تعطیل بود. . . . نتیجه آن شد که ایشان یک هفته دیگر مسئول آب دادن به گلدان های کلاس هستند. پی نوشت: ایام صدارتش مصادف شده بود با دهه آخر صفر و روزهایی که به خاطر مراسم...
-
خواهش
یکشنبه 6 بهمنماه سال 1392 21:23
لطفا این روزها بیشتر بنویسید. وبگردی می کنم. شاید کمی حواسم پرت شود.
-
حلوا
یکشنبه 6 بهمنماه سال 1392 08:55
-
با درد بزرگ می شوم
جمعه 4 بهمنماه سال 1392 22:21
-
بزرگ می شوم
جمعه 4 بهمنماه سال 1392 22:14
دل آه برمی آورد: برایت بمیرم برادر. به حنجره نرسیده، عقل برزبان جاری می کند: خدایا رضایم به رضایت. شکر!
-
درد
دوشنبه 30 دیماه سال 1392 15:32
-: الو اورژانس... -: بله بفرمایید خانم! -: روز اول دی نزدیک شهر شما یه تصادف رخ داد که شش نفر کشته شدند. -: بله! -: من خواهر راننده سمندم. می توانم با یکی از همکارانتان که در صحنه تصادف حضور داشتند، صحبت کنم؟ -: من خودم سرصحنه تصادف بودم. -: وقتی شما به صحنه تصادف رسیدید، برادرم در چه وضعیتی بود؟ -: هرشش نفر داخل...
-
داغ
دوشنبه 30 دیماه سال 1392 12:40
گاه چنان سینه ام تنگ می شود که قلبم درآن نمی گنجد... . . . خوب که فکر می کنم، در می یابم حکمتی در کار خدا بود که پدرم زود رفت. اگر می بود با توجه به علاقه ای که به برادرم داشت، ازغصه ...
-
نازک دلان وارد نشوند.
دوشنبه 23 دیماه سال 1392 22:09
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 دیماه سال 1392 11:46
-
غمنامه 2
چهارشنبه 18 دیماه سال 1392 22:19
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 دیماه سال 1392 21:54
خدایا راضی ام به رضایت. سخت است خواهری برای سنگ مزار برادرجوان و نوعروسش دنبال شعر بگردد... پی نوشت: دوستان نویسنده! اگر شعر یا متن مناسبی سراغ دارید، خوشحال می شوم برایم ارسال فرمایید.
-
دایی
یکشنبه 15 دیماه سال 1392 18:08
دریا را درس داده ام. صامتها را با مصوتها ترکیب کرده و روی تخته می نویسم و برای هر کدام مثالی می زنم. یـ + ا => یا مثل: دریا یـ + و => یو مثل: داریوش یـ + ی => یی مثل: دایی و اشک هایم فرو می ریزند...
-
غمنامه
شنبه 14 دیماه سال 1392 16:38
آخرین شب زندگیش به ما زنگ زد. با هر چهار نفرمان صحبت کرد. نه تنها به ما که به خیلی از اقوام و آشنایان تلفن کرده و احوال پرسیده بود. کمتر از 24 ساعت به رخ دادن حادثه، ازدوستانش خواسته بود عکسی به یادگیری از وی بگیرند. وقتی برای سفارش حلوا به قنادی رفتیم، خانمی که بارها به سفارش برادر جوانمرگم برای مراسم پدرم حلوا پخته...
-
سپاس
جمعه 13 دیماه سال 1392 12:01
وقتی مصیبتی فرا می رسد، غم همچون کوهی بر قلبت سنگینی می کند و تو را درهم می فشارد چنان که در خود توان مقاومت نمی بینی. اما هر دیدار، تلفن یا پیام تسلیتی تکه ای از آن کوه بزرگ را جدا کرده و فرو می ریزد. به تدریج که مراسم ختم و هفتم و ... برگزار می شود، به خود آمده و می بینی که توانسته ای تاب بیاوری... خوب که می اندیشی،...
-
غم چونان کوه عظیم است...
دوشنبه 9 دیماه سال 1392 20:51
پسرم به کلاس زبان رفته و دخترم اتاقش را مرتب می کند. زن و شوهر همدیگر را بغل کرده و از خاطراتشان می گوییم و بر خود می گرییم... خدایا صبر عطا کن.آمین.
-
انا لله و انا الیه راجعون
یکشنبه 8 دیماه سال 1392 23:08
برادر مهربانم پر کشید. تنها نه، با نو عروس زیبایش و عزیزی دیگر و ... یک هفته پیش در چنین روزی... بر اثر یک حادثه رانندگی. . . . هفت روز است که داغداریم. داغ سه جوان عزیز... . . . خودم به سردخانه بیمارستان زنگ زدم... خودم در کنار مردها ایستادم و بر جنازه اش نماز خواندم. خودم لباسهای خونینشان را شستم. خودم... داغ دارم!...