-
نو که آید به بازار...
شنبه 11 آبانماه سال 1392 23:14
از وقتی بافتنی به دست گرفته ام، هر شب ساعت 11 یادم می آید که دف تمرین نکرده ام. برچسب را که انتخاب کردم، خاطره ای یادم آمد: سالها پیش در روزگار نوجوانی، عموجانم کتابی با عنوان « روز عقد کنان » در دست دختر عمه ام دیده و پرسیده بود:« چه می خوانی؟» دختر عمه حاضر جواب:« هیچ! اوقات فراغت پر می کنم.»
-
دختران شاه پریان
جمعه 10 آبانماه سال 1392 17:26
با دوستم جلوی در هشتی خانه ای ایستاده بودیم. پیش رویمان دو در چوبی بود. می دانستم اولی به ورودی کوتاهی باز می شود. دودل بودم. حس کردم دوستم از در دیگر گذشت. به دنبال او از دری گذشتم که به راهرویی تاریک و طولانی منتهی می شد. اما دیگر دوستم را ندیدم. از راهرو که گذشتم یه خانه ای رسیدم با حیاطی بزرگ و روشن و دلباز... آن...
-
هزار حرف نگفته!
جمعه 10 آبانماه سال 1392 16:55
دوست دارم وقتی بر آرامستانی که پدرم در آن خفته است، پای می نهم، فقط خودم باشم و خودم. اول بروم جلو و به پدرم سلام دهم و بگویم: من آمدم. بعد سنگ مزارش را بشویم و کنارش بنشینم و قرآن بخوانم و بعد... بعد هم یک دل سیر با پدرم حرف بزنم. حرفهایی از جنس فراق، دلتنگی، بی پناهی، غربت و ... حرفهایی که یک دختر فقط به پدرش می...
-
سمج ها
چهارشنبه 8 آبانماه سال 1392 18:33
خیر سرمان امروز قصد کردیم بعد از ناهار کمی خوابیده و برای سفر کوتاهی که در پیش داریم، تجدید قوا کنیم. آستر پرده را کشیدیم و گلهای قالی و پتو را به آفتاب دلچسب نیمروز پاییزی سپردیم. جایتان خالی مصداق همان ضرب المثل معروف (خواهی ببری لذت خواب\ سرت سایه بنه پاهات تو آفتاب) چشم ها بر هم نهاده و .... تازه چشمهایمان گرم شده...
-
صحرا
سهشنبه 7 آبانماه سال 1392 12:52
تازه از مدرسه آمده ام. تا آمدن دخترم کمی وقت دارم. ناهارم آماده است. مثل هر روز صفحه وبلاگم را باز می کنم. وبلاگش جزو اولین وبلاگهایی که با ذوق و شوق بازش می کنم اما با نامه خداحافظی اش مواجه می شوم. دلم فرو می ریزد... بیش ار شش سال است که هر روز، به غیر از روزهای تعطیل، دست کم یک پست از او خوانده ام. با شادی اش شاد...
-
پاتک
یکشنبه 5 آبانماه سال 1392 22:50
-
گستاخ
شنبه 4 آبانماه سال 1392 15:17
فارسی داشتیم. کلمات را صداکشی می کردم. ناگهان حنجره ام یاری نکرد، صدایم گرفت و به سرفه افتادم. از آن گوشه کلاس زبلی به طعنه گفت: بپا خفه نشید! من: ...
-
مهربانان
جمعه 3 آبانماه سال 1392 18:11
دلتنگی را پایانی هست. مخصوصا اگر دوستان مهربانی داشته باشی که بی دریغ مهرورزند ... امروز میزبان یکی از دوستان قدیمی و خانواده اش بودم. از دیدارش چشمانم روشن و قلبم سرشار از شادی شد. به خصوص وقتی دانستم دوروزه و برای انجام کاری ضروری به مشهد آمده اما در لا به لای همه دلمشغولی هایش مرا از یاد نبرده است. هر چه اصرار کردم...
-
آبان که می آید...
سهشنبه 30 مهرماه سال 1392 09:44
آسمان گرفته است و اشکبار، همچون دل بی تاب و گرفته من! آبان که می آید برایم دلتنگی به ارمغان می آورد. غم بر دلم سایه می اندازد. راه می روم، حرف می زنم، کار می کنم، می خوابم و بیدار می شوم اما بار سنگین دلتنگی مرا در خود می فشارد و خرد می کند. آبان که می آید، خاطرات روزهای تلخ پررنگ تر شده و سیلاب وار به روح و ذهنم هجوم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 مهرماه سال 1392 23:03
-
برون از پرده
شنبه 27 مهرماه سال 1392 10:07
یعنی چه طور ممکن است که تمام تصوراتت از شکل صورت، قیافه و حتی تن صدای دوستت درست از آب دربیاید اما ایشان مدعی شود که با آن چه تصور می نموده است، ذره ای شباهت نداری!
-
وقایع اتفاقیه
پنجشنبه 25 مهرماه سال 1392 20:42
همه چیز از پنج شنبه هفته پیش شروع شد. وقتی با همسرم سری به میدان تره بار زده و وسایل ترشی خریدیم... خرد کردن، شستن، مخلوط کردن مقدار کمی ترشی بیشتر از یک نبم روز وقت نمی گیرد اما وای به وقتی که بانوی خانه ای جوگیر شود و خیار، بادمجان، گوچه فرنگی، لوبیا سبز، کلم گل و برگ، شلغم فرنگی، کرفس، فلفل، سیر، هویج فرنگی، بامیه،...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 مهرماه سال 1392 18:08
دوستان عزیز! ایا تجربه ای در آماده کردن ترشی لیمو دارید؟ هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم.
-
می لرزم.
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1392 21:40
اعتراف می کنم سر شب با پالتو بیرون رفتم. البته به اصرار دخترم که از کلاس زبان برگشته بود و به قول خودش سرما تا عمق استخوانهایش نفوذ کرده بود. پالتو را از کاورش درآورد و مجبورم کرد بپوشمش. از کلاس که بر می گشتم، خیلی ها را دیدم که لباس گرم و کت و پالتو برتن دارند. سرما آمد به همین آسانی. هفته پیش کولر روشن می کردیم و...
-
گمشده
یکشنبه 14 مهرماه سال 1392 11:35
روز جمعه چند بار ماشین لباسشویی پر و خالی شد. لباس زیادی هم اتو کردم. همه مانتوها و مقنعه ها و ... هفته پیش با مانتو فیروزه ای به مدرسه رفتم و تصمیم داشتم در هفته جاری، مانتوی بادمجونی ام را بپوشم. دیروز ظهر مانتوی مذکور را پوشیدم و خوش و خرم سرکمد رفتم تا مقنعه صورتی ام را بردارم، اما هر چه گشتم کمتر یافتم. مقنعه...
-
روزهای شلوغ
شنبه 13 مهرماه سال 1392 23:22
این روزها گم شده بودم لابه لای خرید مهرماه و هیاهوی مدرسه و آرایشگاه و عروسی و ... آخری، همین دیشب برگزار شد.جایتان خالی! خوش گذشت. روز قبلش هم تمام وقتم با خرید مانتو برای خودم و کت شلوار برای پسرم پرشد... گفتنی زیاد دارم اما وقت کمتر... پی نوشت: در عروسی دیشب سنگینی نگاهی ، توجه مرا به سمت خانمی جلب کرد. ناخودآگاه...
-
پرسش در هفت و سی دقیقه!
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1392 12:08
ساعت هفت و نیم صبح وارد کلاس می شوم. بعد از سلام و احوالپرسی، از بچه ها می خواهم چاشتشان را از کیفشان بیرون بیاورند و بخورند. در کمد را باز می کنم و وسایل لازم را بیرون می اورم و روی میز می گذارم. زضا دستش را بالا می برد و بعد از اجازه گرفتن، می پرسد: خانم! میشه با یه حوله، دو تا تخم مرغ را گرم کنیم تا از توش جوجه در...
-
بباف و بباف
سهشنبه 9 مهرماه سال 1392 22:29
بیرون بودم. برای کاری به خانه زنگ زدم که دخترم گفت: حاج خانم تلفن کرد و با شما کار داشت. به خانه که رسیدم، اول سری به واحد حاج خانم زدم. بعد از سلام و احوالپرسی پرسید: بافتنی را تا کجا رساندی؟ تا زیر حلقه بافتی؟ گفتم: نه بابا! تو را به خدا کمی یواشتر حاج خانم. تازه کشبافش را تمام کرده ام. حاج خانم: چه کار می کنی دختر؟...
-
اراده
دوشنبه 8 مهرماه سال 1392 19:27
-
این دهه هشتادیها
شنبه 6 مهرماه سال 1392 18:15
-
هیچ چیز ان قدر واقعی نیست که نپاید؟
جمعه 5 مهرماه سال 1392 23:29
تابو شکسته شد
-
یک روز دلچسب
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1392 10:38
دیروز از صبح در خانه مشغول بودم. قرار بود شب مادر و خواهر همسرم به خانه ما بیایند. ساعت 10 پسرم را برای ترم جدید کلاس زبان ثبت نام کردم . ساعت 12 به مدرسه رفتم. ساعت 4 تا 6 بعد از ظهر با والدین جلسه داشتم. ساعت 6 خودم را به کلاس دف رساندم و جنازه ام ساعت 8 به خانه رسید. امروز اما، وقتم مال خودم است. می خواهم با دخترم...
-
مواخذه!
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 18:07
محمدسام: خانم! چرا وقتی کارگران، ساخنمان مدرسه را می ساختند، شما بالای سرشان نایستادید و نگفتید که کلاس ها را بزرگتر بسازند؟ من:
-
مهر مهربان
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 07:55
مهر را آغاز می کنم با کوله باری از مهر مهربانانم که بر اولین صفحه ی دفتر نمره قلبم نگاشته اند: خانم اردیبهشتی : خانم معلم! سال تحصیلی خوبی داشته باشید. سمیرا : باز اول بهار دانش است. زد به باغ، زردی خزان. سبز و پرشکوفه شاخسار دانش است. ملیحه : زندگی باور می خواهد. آن هم از جنس کهاگر سختی راه به تو سیلی زد، یک امید از...
-
پاییز خجسته!
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 00:42
باز پاییز است. اندکی از مهر پیداست. حتی در این دوران بی مهری، باز هم پاییز زیباست. مهرتان قشنگ و پاییزتان مبارک! پی نوشت: زیباترین پیامی بود که امشب دریافت کردم.
-
ساده و راحت؟
شنبه 30 شهریورماه سال 1392 16:42
از همین فردا آموزگار 28 پسربچه ی خندان، پرانرژی، پرسروصدا، مشتاق یادگیری، زبل و... خواهم بود. به همین سادگی، به همین راحتی! فقط کمی نگران پوستم هستم. پی نوشت: سال سختی در پیش دارم. خدا به دادم برسد. ادامه نظرات پست قبل را سرفرصت تایید می کنم.
-
الهی به امید تو!
جمعه 29 شهریورماه سال 1392 18:58
فردا برای من، اولین روز سال تحصیلی جدید است. فردا در جلسه معارفه همکاران شرکت خواهم کرد. پس فردا روز جشن شکوفه هاست و روز دوشنبه آغاز سال تحصیلی 92/93. امیدوارم سال تحصیلی جدید، سالی سرشار از شکوفایی، دانش افزایی، بهروزی و پیروزی، همراه با خیر و برکت فراوان برای همه دانش آموزان، دانشجویان، معلمان، دبیران و اساتید...
-
روزهای خوب
پنجشنبه 28 شهریورماه سال 1392 21:40
دیشب برای همراهی با خواهرهمسرم در بیمارستان به سر می بردم. زیباترین پیامکی را که یک انسان، زن، مادر می تواند دریافت کند، همسرم فرستاد. نسرین ستوده و تنی چند از زندانیان سیاسی آزاد شدند. هر چند خودم در کنار فرزندانم نبودم اما روشن شدن خانه نسرین، خانه قلبم را سرشار از شور و شعف نمود. مطمئنا روزهای بهتر برای مردم خوب...
-
زیارت
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1392 23:24
جایتان خالی! دست خانواده را گرفتم و بردم حرم. هر چه گفتند: شلوغ است؛ گوش ندادم و گفتم ما هم قطره ای از دریا! و شلوغ هم بود اما آنقدر ایستادیم تا خلوت شد. بعد داخل صحن جمهوری نشستیم و قرآن خواندیم و دعا کردیم و ... به یاد همه بودم ... جایتان خالی!
-
پرتوقع؟
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 14:59