آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

شب قدر است بیا قدر بدانیم

همین امروز فهمیدم که احیا داشتن نه به بیدارماندن چشم که به بیدار بودن دل است....

وقتی امروز عصر، همسرم که فقط چند لحظه خوابش برده بود، بیدار شد و گفت: در خواب پرده سبزی دیدم که روی آن نوشته بود:

 امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء...

فهمیدم که آبرومندی نزد خدا نه به احیا داشتن شبانه که به صفای دل و بیداردلیست....


...........................................................................................................................................................................

ای همه بیداردلان!

درین شب عزیز، خواسته ای دارم...

دختر جاری ام که دو سال پیش درمان سرطانش به خوبی انجام شده بود، دوباره عارضه ای در زانویش به وجود آمده است...

مهری سادات نام دارد.

لطفا در لابه لای دعاهای سبزتان، نام او را هم زمزمه کنید...


 امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء...

زهی خیال باطل!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

استثنا

همه این افرادی که همین الان با گوش ها و چشمان کاملا باز نشسته اند، پای جعبه جادو و مواظبند مبادا حتی یک دیالوگ از دستشان در برود، از اولین شب ماه مبارک به همین منوال تا خود اذان صبح بیدار بوده اند؛ حتی وقتی که به خاطر سردرد ناشی از بیدارخوابی خواهش می کردم که صدایش را کم کنید و یا صدایم را بالا می بردم که بی انصاف ها حداقل چراغ ها را خاموش کنید، گوششان بدهکار نبود و خوابشان نمی برد...

همین افراد فقط و فقط دیشب شدیدا خوابشان می آمد...

و البته باز هم دیشب به خواهش من وقعی ننهاده و راس 12 به رختخواب رفتند و دیشب این موقع در خواب ناز تشریف داشتند... من برای اولین بار در سکوت و آرامش برای خودم احیا داشتم تا سحر ....

یا لطیف!


          ارحم عبدک الضعیف

خانه آقابزرگم

پدرم را در خواب دیدم. در خانه آقابزرگم جمع شده بودیم...

خانه آقابزرگم خیلی زیباتر از قبل بود. مرمتش کرده بودند حسابی...

اما حوض و پاشویه و باغچه کوچکش هم چون گذشته بود.

نمی دانم چه مسئله مهمی بود که مردها ( و از آن جمله پدرم ) جلوی در حیاط ایستاده بودند و درباره آن گفتگو می کردند و ما خانم ها در حیاط.

خانم ها بیشتر مرا دلداری و امید می دادند...

می دانید در آن میان، من به فکر چه بودم؟

.

.

.

.

.

به فکر آن بودم که به همسرم وضعیت خانه اقابزرگم را اطلاع دهم تا دوربینم را بیاورد و عکس بگیرم و آن را در وبلاگم بگذارم.

وبلاگم و میهمانانش را خیلی دوست دارم اما نمی دانستم این خانه مجازی ساده و ماجراهایش، به لایه های ناپیدای ناخودآگاهم هم نفوذ می کند....

خانم اردیبهشتی عزیز: خیلی دوست دارم نظر شما را دراین باره بدانم.



پی نوشت1:پدر نازنینم! ...

پی نوشت 2: یک هفته پس از فوت بی بی جانم ، پستی نوشتم از خانه آقابزرگم و همه خاطرات زیبای کودکی. اما پرشین خیلی ناجوانمردانه بلعیدش و تمام احساسی را که صرف نوشتنش کرده بودم، به باد فنا داد....

شاید روزی دوباره در این باره نوشتم.