هستم.
خوبم.
این روزها گم شده ام در هزارتوی روزمرگی هایم...
یادم نرود با دفم هم حال می کنم...
هر چند دیشب تا سحر بیدار بودم و تصنیفی را بارها گوش دادم تا برای هفته اینده دف نوازی اش را یاد بگیرم...
پی نوشت: به استاد گفته بودم که قول نمی دهم برای هفته اینده درسم را حاضر کنم اما از نگاه های متعجبش خجالت کشیدم. دیشب تا سحر گوش دادم و نواختم.
مرا به خود امیدی نیست...
از وقتی همسرم عینک مطالعه خریده است، مدام کتاب می خواند.
به قول خودش حالا از کتاب خواندن لذت می برد.
دیروز عصر عینک و کتابش را برداشت و به پارک کنار خانه رفت. یک تعارف خشک و خالی هم نکرد که تو هم همراه من بیا!
امروز هم که بیدار شدم، دیدم غیبش زده است. نه عینکش هست و نه کتابش...
کم کم باید به فکر راه چاره ای بیفتم...
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلّم :
در نخستین شب ماه رمضان ، درهاى آسمان گشوده می شود و تا آخرین شب آن بسته نمی شود .
چند روز پیش سر سفره مشغول نوش جان نمودن استامبولی همسرپز:
من: داخل این پلو گلاب ریختید؟
همسر: نه! زیره و آویشن و ادویه پلویی و دارچین ریختم ولی گلاب نه!
.......................................................................................................................................................................
امروز در اشپزخانه جلوی کابینت ادویه ها: کسی این آویشن را ندیده؟
همسر: همان جاست. داخل شیشه ای که هل دارد.
من: ان که بسته هل کوبیده است که داخل شیشه دانه های هل گذاشته ام.
همسر: نه بابا! آویشن است. خودم چند روز پیش از همان، داخل استامبولی ریخته ام.
من: از این پودر هل داخل پلو ریخته بودید؟ یادت هست پرسیدم گلاب ریخته اید؟ جواب دادید: نه!
.
.
.
پس از چند لحظه شیشه حاوی آویشن را پیدا کرده و به آقای همسر نشان می دهم و می گویم این پودر آویشن است.
من:
آقای همسر
....................................................................................................................................................................
باشد که همسر درس بگیرد که هر سبزی، اویشن نیست!
پی نوشت: همسرم داخل پلو هل ریخته بود. چرا من بوی گلاب حس می کردم؟