آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

یادگاری

گوشی پسرم در سالن ورزشی ربوده شد.

خوشحالم! شاید حالا پسرک متوجه شود که بیشتر باید مواظب وسایلش باشد.

ناراحتم اما خیلی زیاد. گوشی را پدرم برایش خریده بودند. یادگاری که هر روز با دیدنش یادم می آمد که پدرم چه قدر به نوه هایش عشق می ورزید و همیشه سعی داشت خوشحالشان کند.

....................................................................................................................................................................

پسرک ساده من ، از گرگ های جامعه غافل بوده ...

مدام تکرار می کند: برای اولین بار گوشی ام را روی صندلی کنار سالن گذاشتم. مدام حواسم بود اما نمی دانم چگونه در چشم بر هم زدنی ربودنش...

می دانم برای خودش هم از دست دادن هدیه پدربزرگش خیلی سخت است...

کاش یک گوشی دیگر یرایش خریده بودم و آن هدیه ارزشمند را در جایی مطمئن نگاه می داشتم.

...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گذشته نوشت 1

در صف رای گیری که ایستاده بودم، پیرزنی به تابلوی دیجیتالی روان اشاره کرد و پرسید: روی آن چه نوشته است؟ 

خانمی جوابش داد: نوشته است سال حما@سه سیا@سی و ...

پیرزن گفت: ولی شنیده بودم که امسال سال مار است.

ناخودآگاه از صفای دل پیرزن خنده ای بلند سردادم.

متعجب نگاهم می کرد.

گفتم: عزیزم درست تر آن است که شما می فرمایید.

از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد، خیلی جلوی خودم را گرفتم که در برگه رایش، نام کاندیدای مورد نظر خودم را ننویسم. ( برگه ای در دست داشت و به دیگران می گفت: این اسم ها را در برگه برایم بنویسید. )


........................................................................................................................................................................


جمعه شب 24 خرداد: با خانواده بیرون میرفتیم، پسر 11 ساله جاری3 گفت: از صبح مانتوی بنفش پوشیده بودید و حالا سبز؟بهتر است همان بنفش را بپوشید.

و جواب شنید که فرقی نمی کند، بنفش هم برادر سبز است...


.......................................................................................................................................................................


مخاطب خاص نوشت: خانمی که گفتی اگر نمی خواهید به کاندیدهای شورای شهر رای بدهید، باید برگه را سفید در صندوق بیندازید؛

من می دانستم که اجباری به شرکت در هر دو رای گیری نیست. فقط حوصله سروکله زدن با تو و شرح قانون انتخابات را نداشتم.

وقتی پیروزمندانه لبخند زدی، به اشتباه پنداشتی که پشت گوشهایم مخملی است....

سلام سی و هشت سالگی!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

امید


تصویر بالا بامبوهای منند.

تعجب نکنید. تا پای مرگ پیش رفته اند. دو سال چند وقتی از آنها دور ماندم؛ وقتی دوباره دیدمشان، ساقه هایشان شکسته بودند.

ساقه هایشان خشک و زرد شده بود و برخی از برگ هایشان نیز. اما سرشاخه ها هنوز زنده بودند و سبز...

ناامید نشدم .برگها و شاخه های خشک را جدا کردم و در آب گذاشتمشان. دوباره رشد کردند و قد کشیدند. ریشه زدند و باز هم قد کشیدند.  و حالا برایم جوانه زده اند. نه یکی ، نه دو تا، چند تا...

اولین جوانه ها را می بینید که چه قدر بزرگ شده اند؟

بامبوهایم به من درس امید دادند. حتی در سخت ترین شرایط هم باید به زندگی امیدوار بود. باید تلاش کرد برای دوباره شکفتن و جوانه زدن...

 

آخرین پست وبلاگ سیب و سرگشتگی را از دست ندهید.